یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

مأیوس

آمدو خسته ، به کنارم نشست
در نگهش حالتی از یأس بود
تا سخن آغاز کرد
بُغض گلویش گرفت
اشک دویدش به چشم
مدتی این سان گذشت
تا کمی آرام شد
درد دل آغاز کرد
گفت: زچون وچرا
گفت : زدرد مگو
قصهء تلخ حیات
هیچ ندارد ثبات
گفت : غریبم غریب
در وطن خود دریغ
گفت :که این روزها
تلختر ایام عمر
باغ أمیدم خزان
تاب وتحمّل نماند
قصد کنون کرده ام
جان زقفس وارهم
گفتمش: ای مهربان
سرو به آزادگی
کوه به پایندگی
دورکن از خویش یاس
آهن درکوره باش
بحر صفت در تلاش
فصل خزان رفتنیست
رسم بدان مردنیست
باز بهاران رسد
نوبت یاران رسد
پُر شود این جام ها
پُر زشراب عقیق
گم شود این رسم بد
در دل عهد عتیق
دست به کاری بزن
زخمه به تاری بزن
خیزو بزن جام را
بادهء گُلفام را
رحیم سینایی 16/3/1387

هیچ نظری موجود نیست: