شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

خداوند ناز

خوش آنی که دارد دل من تَبَت
که تا جان بر لب نهم بر لبت
بیایی و چون جان روی در بَرم
همای سعادت شَوی بر سَرم
نهم سر به پایت خداوند ناز
بگویم بُتم بوده ای دیر باز
تو تنگم بگیری در آغوش خویش
سرم را نهی بر بنا گوش خویش
ببوسم من آن دیده ء مست را
برآن شام یلدا بَرم دست را
سخن ها زمهر ووفا گوییم
بگویی که با عشق می جوییم
ز راز دلت بر مَلا سازیم
ببوسی وبا مهر بنوازیم
ببوسم سرا پایت ای دلنواز
کنم دست افشان به آوای ساز
بخوانم که « سینا» زِعشق تو مست
بنفشه صفت پای سروت نشست

رحیم سینایی 31/4/1387

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام.اگر چه كه حرف زدن چسباندن واج ها به يكديگر است اما حرف زدن درباره ي سروده هاي شما سخت تر از اين حرف ها ست. وقتي كه دست هايم ناتوان از نوشتن است چگونه مي توانم بگويم كه افسون دل نوشته هايتان نمي شوم.