در زمستانی سرد
بُغض ابری تیره
تنگ بگرفته به خویش
سینهء آبی زیبای بلند
پیر مردی تنها
تکیه بر صندلی راحت خود
از پس ینجره اش می نگرد
رقص ذرّات سفید برفی
که چنان پرده ای از اطلس شفاف ولطیف
در هوا میرقصند
چشم او خیره بدین رقص قشنگ
ودلش از غم موهومی تنگ
توسن سرکش یاد
میکند لحظهی او را ناشاد
میکشاند او را
به شبابی پُر شور
مینشاند به سپهر یادش
اختر خاطرهی عشقی دور
وسپس
حسرتی همنفس آه ودریغ
میدمد از دل این پیر نجیب
که چرا حاصلش از عشق نُخست
بود نیرنگ وفریب
همچنان مینگرم
من بدین صحنهی رقّت انگیز
که درآن
دیدهی یپر نجیب
آسمان دلگیر
همنوا گشته بهم
بُغض خود میگریند
اشک ها میریزند
برفها میرقصند
رحیم سینایی 1/5/1387
بُغض ابری تیره
تنگ بگرفته به خویش
سینهء آبی زیبای بلند
پیر مردی تنها
تکیه بر صندلی راحت خود
از پس ینجره اش می نگرد
رقص ذرّات سفید برفی
که چنان پرده ای از اطلس شفاف ولطیف
در هوا میرقصند
چشم او خیره بدین رقص قشنگ
ودلش از غم موهومی تنگ
توسن سرکش یاد
میکند لحظهی او را ناشاد
میکشاند او را
به شبابی پُر شور
مینشاند به سپهر یادش
اختر خاطرهی عشقی دور
وسپس
حسرتی همنفس آه ودریغ
میدمد از دل این پیر نجیب
که چرا حاصلش از عشق نُخست
بود نیرنگ وفریب
همچنان مینگرم
من بدین صحنهی رقّت انگیز
که درآن
دیدهی یپر نجیب
آسمان دلگیر
همنوا گشته بهم
بُغض خود میگریند
اشک ها میریزند
برفها میرقصند
رحیم سینایی 1/5/1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر