پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۷

عشق نُخست

در زمستانی سرد
بُغض ابری تیره
تنگ بگرفته به خویش
سینهء آبی زیبای بلند
پیر مردی تنها
تکیه بر صندلی راحت خود
از پس ینجره اش می نگرد
رقص ذرّات سفید برفی
که چنان پرده ای از اطلس شفاف ولطیف
در هوا می‌رقصند
چشم او خیره بدین رقص قشنگ
ودلش از غم موهومی تنگ
توسن سرکش یاد
می‌کند لحظه‌ی او را ناشاد
می‌کشاند او را
به شبابی پُر شور
می‌نشاند به سپهر یادش
اختر خاطره‌ی عشقی دور
وسپس
حسرتی همنفس آه ودریغ
می‌دمد از دل این پیر نجیب
که چرا حاصلش از عشق نُخست
بود نیرنگ وفریب
همچنان می‌نگرم
من بدین صحنه‌ی رقّت انگیز
که درآن
دیده‌ی یپر نجیب
آسمان دلگیر
همنوا گشته بهم
بُغض خود می‌گریند
اشک ها می‌ریزند
برف‌ها می‌رقصند
رحیم سینایی 1/5/1387

هیچ نظری موجود نیست: