جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

سؤال


جرئتی کو ؟ که بپرسم
که گل یاس چه شد ؟
رخصتی کو؟ که بپرسم
دل حسّاس چه شد ؟
از که باید پرسید ؟
نغمهء ساز چه شد ؟
پر پرواز چه شد ؟
چه کسی فرمان داد ؟
که نسیم ، دگر از باغ گذر ننماید
تا مبادا
گره ازغنچهء دلهای فروبسته ما بگشاید
با غبانا تو چرا مسخ شدی ؟
باغ خشکیده به هنگام بهار
وتو شنگولی وشاد ! – عجبا !!
باغ تو سبزترین باغ در این راسته بود
وکنون
تن سروان تو افتاده به خاک
قامت کاج وچناران تو خم گشته چو تاک
جویباران تو خشکیده شدند
غنچه ها تا که دگر گل نشوند
از سر شاخه زِبُن چیده شدند
باغ تو رفته زدست
وتو شنگولی ومست
عجبا ! عجبا ! !
من سؤالم در ذهن
وزبانم خاموش
جرئتم نیست زبان باز کنم
وتوانم نه که پرواز کنم
رحیم سینایی 18/3/1387

هیچ نظری موجود نیست: