چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷

جوانه‌ی عشق


آن شب کنار ساحل کارون دلم شکست
یادی زِ روزگار جوانی به سَر نشست
یاد آمدم شبی که نشستی کنار من
با آیه‌ی نگاه تو مهرت به دل نشست
*
یادی زِ روزهای قشنگی که بعد ازآن
با هم کنار ساحل کارون قدم زدیم
رمز میان من وتو پرتاب کاغذی
گاهی چه کودکانه قراری بهم زدیم
*
امّا قرار آخرمان نقش خاطر است
یک روز قبل از آنکه سفر دور سازَدَم
از دامن وصال تو گیرد مرا وپس
در آتش فراق تو رنجور سازَدَم
*
بس سالها گذشت چو قرنی برای من
دیگر نشانی از تو فریبا نیافتم
روزی تصادفا" به رُخ جام جم نما
عکس تُرا که زن شده بودی شناختم
*
اشکم به چشم آمدو بر سینه کوفتم
یک حسرتی غریب دلم را بخود فشُرد
آن کاخ آرزو که به یک عُمر ساختم
سیلاب یأس آمدو از ریشه کَند وبُرد
*
شوق جوانه‌ای که به دل بود سالها
تا باز در کنار تواَش بارور کُنم
اینک فسُرده است وندانم عزیز دل
عشق تُرا چگونه من از دل بِدَرکُنم
رحیم سینایی 9/6/1387

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

دختر محبوبم *Beloved daughter

Without you
بدون تو
No rose can grow
گل سرخی نمی روید
No leaf be green
وبرگی سبز نخواهد بود
If never seen Your sweetest face;
اگر دیگر (هرگز) نیبنم من صفای صورت زیبا وشیرینت
No bird have grace
به چشمانم پرنده هیچ زیبایی نخواهد داشت
Or pow'r to sing Or anything
توانی هم نمی ماند که تا آواز خوانم یا کنم کاری
Be kind or fair, and you nowhere.
چگونه می تواند بود لطافت مهربانی بی وجود تو
Elinor Morton Wylie(Sep1885- Des1928)
رحیم سینایی 7/12/ 1362
* این شعر ترجمه شعری است از خانم Elinor Morton Wylie شاعر ورمان نویس امریکایی

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

تو آن قیامتی


تو آن قیامتی که به دنیا نشسته‌ای
آتش ولی چوباده به مینا نشسته‌ای
سوزی تمام جانم وخاکسترم کنی
ققنوسم آفریده ، فریبا نشسته‌ای
امواج دلنشین پُر از شوق بوسه‌ای
کز دور دست دامن دریا نشسته‌ای
گشتی چو لاله سرخ رُخ از التهاب عشق
مجنون صفت به دامن صحرا نشسته‌ای
نقشی زتیشه‌ای که پر از شور اشتیاق
بر بیستون عشق چه زیبا نشسته‌ای
آن بی بدیل گوهر نابی به روزگار
رخشان چو زُهره بر شب یلدا نشسته‌ای
ای باور قشنگ در آغوش من بیا
بر گوچرا به کلبهِ غم ها نشسته ای ؟
سر گرم عیش ونوش رفیقان شدند وآه
« سینا » به کنج عُزلت وتنها نشسته‌ای
رحیم سینایی 7/9/
1387

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷

خِرَد وَرزی


صُحبت از عشق كنيم
صُحبت از شادي ها
چه نيازي است به جنگ ؟
بايد آوازي خواند
در هوايي تازه
بنشينيم وگلو تازه كنيم
با شراب شيراز
حيف از آن لحظه ئ عُمر
كه دَم از مرگ وخشونت بزنيم
صُحبت از جنّ وپَري
صُحبت از دوزخ وجنّت همه موهومات است
رو به انديشه كنيم
پر پرواز خِرد بُگشاييم
صُحبت از علم بسي شيرين است
ديده را مي‌شويد
ذهن را وسعت نو مي‌بخشد
مُتكاثر بشويم
وتَحمّل بكنيم
هركسي را كه دگر انديش است
باغ بي بلبل وبي زاغ وزَغَن زيبا نيست
همه بايد باشند
همه رنگ ، همه جور ، همه شكل
همه بايد بتوانند زبان باز كنند
وبگويند چه مي‌انديشند .
رحیم سینایی 1384