دردلم حس عجیبی دارم
میبرد من را
تا بُلندای خیال
میکشاند به یکی وسعت دشت
مینشاند
به لب چشمهای از شبنم ونور
میکند سیرابم
وسپس
میبرد دامن کوه
دردل جنگل سبز
مینشینم به تماشای ستیغی از کوه
که از آن
آبشاری زطراوت جاریست
مینشیند به سرو جان وتنم
قطراتی از آب
بوسه باران طراوت شدهام
میهمان طرب وروح سخاوت شدهام
پرتوی از خورشید
تن من میشوید
ودر اطرافم
ابر ذرّاتی از آب
نور را میشکند
وهوا جامهی رنگین شده است
پلک زیبای خیال
وه چه سنگین شده است
رحیم سینایی 1/9/1387
میبرد من را
تا بُلندای خیال
میکشاند به یکی وسعت دشت
مینشاند
به لب چشمهای از شبنم ونور
میکند سیرابم
وسپس
میبرد دامن کوه
دردل جنگل سبز
مینشینم به تماشای ستیغی از کوه
که از آن
آبشاری زطراوت جاریست
مینشیند به سرو جان وتنم
قطراتی از آب
بوسه باران طراوت شدهام
میهمان طرب وروح سخاوت شدهام
پرتوی از خورشید
تن من میشوید
ودر اطرافم
ابر ذرّاتی از آب
نور را میشکند
وهوا جامهی رنگین شده است
پلک زیبای خیال
وه چه سنگین شده است
رحیم سینایی 1/9/1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر