دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷

پلک سنگین خیال


دردلم حس عجیبی دارم
می‌برد من را
تا بُلندای خیال
می‌کشاند به یکی وسعت دشت
می‌نشاند
به لب چشمه‌ای از شبنم ونور
می‌کند سیرابم
وسپس
می‌برد دامن کوه
دردل جنگل سبز
می‌نشینم به تماشای ستیغی از کوه
که از آن
آبشاری زطراوت جاریست
می‌نشیند به سرو جان وتنم
قطراتی از آب
بوسه باران طراوت شده‌ام
میهمان طرب وروح سخاوت شده‌ام
پرتوی از خورشید
تن من می‌شوید
ودر اطرافم
ابر ذرّاتی از آب
نور را می‌شکند
وهوا جامه‌ی رنگین شده است
پلک زیبای خیال
وه چه سنگین شده است
رحیم سینایی 1/9/1387

هیچ نظری موجود نیست: