امشب کنارمزرعه من هستم وخدا
بنهادهام سر خود را به بالشی
چشمم برآسمان
تیره شبی ست
مهتاب غایب است
وخیل ستارگان
این پهن دشت تیره چراغان نمودهاند
چشمم به گوشه گوشه این بام میدود
درفکر چیستم ؟
دنبال کیستم ؟
شاید ستارهام
کو آن ستارهی اقبال وبخت من
شاید افول کرده که این حال و روزم است
ناآشنا به درد من ورنج وسوزم است
آه ،ای ستارهی اقبال وبخت من
امشب بیا به شام سیاهم طلوع کن
ای دل گذشت دوره بیحاصلی تو هم
امشب به یُمن طالع سَعدَت خُشوع کن
رحیم سینایی 30/4/1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر