فوج کلاغها
برشاخسار درختان زرد روی
اطراق کردهاند
آوای قارقار کلاغان
رسم خزان غم انگیز را
درگوش باغ فریاد می زند
فرشی زبرگهای قشنگ هزار رنگ
پوشانده عرصهی این باغ دلفریب
گه تُند باد کوچکی
این فرش رنگ رنگ
کند جابجا کمی
دریک غروب زرد
آن باغبان پیر
از باغ میرود
در زیر پای او
بتوان شنید شیون اجساد برگها
دیریست آشناست
با مرگ برگها
آه ای بهارخُرّمی وزندگی چرا ؟
از ما رمیده ای
آیا تو باغ را
درفصل مرگ برگ
یکبار دیده ای ؟
رحیم سینایی 20/5/1388 اصفهان
۱ نظر:
درود...امروز در کاری که هروز به آنجا پناه می بری و آنرا عرق ریختن برای لقمه ای نان خواندی ....یا آنجا که شعری زیبا برایمان خواندی و مرا به رویا بردی ...مثل این بود که مدتها تورا می شناختم..
آخرین شعرم را در وبلاگم گذارده ام .......به زیبایی رویای شما نیست...
امید بحرینی
ارسال یک نظر