روزی به چشم حادثه بیدار میشوم
چون واژه مست لذّت تکرار میشوم
با سر دَوَم چو قطره به دریای بیکران
در دامنش نشسته وبسیار میشوم
با شوق بلبلان به گلستان برم پناه
در باغ عشق همنفس یار میشوم
تا نقش روی دوست بماند به روزگار
با سخت سنگ کوه به پیکار میشوم
تا آنکه همنشین گُلان سازدم فلک
زخم زبان شنیده ولی خار میشوم
منصور حقّم و ، بِنَوازم نوای خویش
دل را چه باک گر به سَرِ دار میشوم
با شمع عقل میکنم از راه شک عبور
رسم خِرد گرفته وهُشیار میشوم
«سینا »کلام معرفت از کِلک میچکد
بیهوده نیست مَحرَم اسرار میشوم
رحیم سینایی 7/6/1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر