پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

نگاه دلکش


من از نگاه دلکشت چگونه دل جدا کنم
چگونه قلب عاشقم به غیره آشنا کنم
نمی روی زخاطرم امید سالهای من
بگو چه سان ضمیر خود زیاد تو رها کنم
منم چوکوه بیستون بسینه نقش خاطرت
به سیل دیده کی توان که نقش تو سوا کنم
نهان زچشمهای تو دلم درآب وآتش است
نشسته کنج عزلت وفقط ترا دعا کنم
کنون که کوه دردها کشم به تن چو مردها
تسلّی یم شده همین خداخدا خدا کنم
چو بینمت کنارخود فروغ دیدگان من
تمام درد و رنج رابه بوسه‌ای دوا کنم
«رحیم» ناامید تو نشسته درخزان عمر
بهار زندگی بیا که تا ترا صدا کنم
رحیم سینایی 27/6/1388

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

خطّ چلیپا

شاد از صورت زیبای توام
گرم از بوسه‌ی لبهای توام
جام می میدهی از چشم سیاه
مست از نرگس شهلای توام
موی برچهره چو می‌افشانی
من سیه روز زیلدای توام
نفست راحت جان می‌بخشد
عاشق روح مسیحای توام
درلطافت چو غزل می‌مانی
شاه بیتی زغزل های توام
چمن سبز در این صحرایی
سرخ رولاله‌ی صحرای توام
نام «سینا» چوچکد از کِلکت
عاشق خطّ چلیپای توام
رحیم سینایی 2/4/1387

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

ناشناسِ من

عزیز ناشناس من
تو سرو ناسپاس من
که با پیام ساده ای
ربوده‌ای حواس من
نگاه مهربان خود
چرا بما نمی‌کنی ؟
به ما نشان دوستی
چرا عطا نمی‌کنی؟
صدا که می‌زنم ترا
مرا صدا نمی‌کنی
تو فکر می‌کنی که من
شدم اسیر یک هوس
که پشت در نشسته را
دری تو وا نمی‌کنی
مگر نگفته بودیم
بجز وفا ودوستی
ره دگر نمی روی
به کس جفا نمی‌کنی
چه شد که بر پیام من
دگرنگاه نمی‌کنی
به این پیام پُر زمهر
تو اعتنا نمی‌کنی؟
رحیم سینایی شهریور 1387

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

تو چه سحر انگیزی


تو چه سحر انگیزی
مثل جادوی خیال
آبشاری زلطافت هستی
از نگاه تو طراوت جاریست
تو برازنده تر از مهتابی
در فُروغت سوزیست
که کند تُند تپش های دل تنهایم
چشم من در افق روشن یک عشق ترا می‌بیند
همچنان زُهره در این تیره سپهر
می‌درخشی به کویر دل من
نو تو بارقه‌ی امید است
شاید این گردش چرخ
بازی تازه‌ای آغاز کند
وبه فردا روزی
که نه نزدیک ونه دور
بنشاند من وتو را لب رود
تا بخوانیم دو همدل باهم
قصه‌ی عاشقی وشعر وسُرود
من به فردا روزی
صورت ماه ترا می بینم
بوسه‌ای از لب عنابی تو می‌چینم
من ورویای قشنگ
آه ای چرخ درنگ
بر رُخ فردا روز
دیده‌ام را تو مبند
رحیم سینایی 28/8/1387

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

ای زن ای مادر

سُلاله‌ی حیات از بطن تو می‌تراود
وبهشت کمترین هدیه است به پایت
نفس با نام تو عطر آگین می‌شود
وآسمان در وسعتت گُم
نجابت خدایی ترین آیه‌ات
وشرم شقایق جاوید گونه‌هایت
لالائیت آبشار خیالم را مترنم می‌کند
وکلامت گلهای اندیشه ام را بارور
ایمانم در باور تو می‌روید
در آزادگیم آگاهی تو ساریست
اوج تشنگیم را
قطره‌ای از زلال تو کافی
در استقامتت قامت نماز می‌بندم
ودرقنوتم نام تو جاریست
ای زن ، ای مادر
چه گویمت که ترا درخور افتد؟
خاموش می‌شوم زیرا
دریای ژرف احساسم درحسرت مرواریدمی‌گرید
رحیم سینایی آبان 1374

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

با وفا اسیر

نامهربان نکردی
دیگر زما تو یادی
با یک پیام ساده
پا در دلم نهادی
*
گفتی که شعرهایت
مملو شده زاحساس
دردا که جُرم باشد
در سینه قلب حساس
*
در روزگار کینه
ممنوع مهر جویی
باید ره جفا را
چون دیگران بپویی
*
یارب گناه من چیست
من با وفا اسیرم
خواهم که دستهای
پر مهر را بگیرم
*
در سایه سار بیدی
دور از تَف کویرم
خواهم نشان سروی
در باغ دل بگیرم
رحیم سینایی 1/6/1387