شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

پیر راست قامت

رنجور کنج زندان در جسم جان ندارد

خاموش مانده آنجا یک همزبان ندارد

بار گران به دوشش ازجور روزگاران

این باشکوه البرز این حد توان ندارد

درخلوتش فسرد و روح طراوتش مُرد

این پیر راست قامت شور جوان ندارد

خشکیده چون صلیبی برگورهای متروک

دردا که برگ زردی سهم از خزان ندارد

گویا خدا هم او را ازیاد خویش بُرده

مأیوس گشته دستی برآسمان ندارد

آگاه گشته دیگر کوچیده از ضلالت

حاصل اگر چنین شد آه وفغان ندارد

ابر امید واری گردید اگر سِتَروَن

زارع زِ مزرع خود امید نان ندارد

گرناخدا ندانست گُم کرد راه مقصود

کشتی نشسته دیگر امن وامان ندارد

« سینا »خموش بنشین چون نای شکوه تاکی

راحت کسی که اینجا رسم ونشان ندارد

رحیم سینایی 4/4/1389

۱ نظر:

منوره السادات نمائی مرتضائی گفت...

سلام . شعرتون بسیار زیبا و قوی بود . از مشاعره ای که آقای سعادت نیا راه انداختند شما رو بیشتر شناختم . تبریک می گم .