دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

موج بوسه

با چشم های تو احوال من خوش است

زیرا

تو با نگاه خویش دلت را سروده‌ای

نسرین باغ

صورتی از سیرت توشد

معنای مهر در تو طلوعی دگر نمود

باغ وفا درون دل تو شکوفه کرد

زیبا ترین مراد دل خسته‌ی منی

از چشمه‌ی محبت تو نوش می‌کنم

هر شب ترا تصور آغوش می‌کنم

بوی تنت

گرمای دامنت

لب‌های تو که در هوس بوسه آتش است

من را برد به عالم رویای دلنشین

تو التهاب دلکش آغوش می‌شوی

با موج بوسه های لبم نوش می‌شوی

رحیم سینایی 8/6/1389

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

جدال

نگهم پُر ملال می فهمی ؟

درسکوتم سوال می فهمی ؟

از جفایی که کرده ای بامن

شده ام چون هلال می فهمی؟

دشت ها در پی تو پیمودم

ای گریزان غزال می فهمی ؟

هیچ بامن نبوده ای یکرنگ

گرچه بودم زُلال می فهمی؟

در دل من دگر امید نماند

درد این انفعال می فهمی ؟

من به پاکی چو شبنم صبحم

معنی این خصال می فهمی ؟

ای که ایمان تو ریاکاریست

تو اذان بلال می فهمی ؟

دل سینا وعقل کشمکشند

معنی این جدال می فهمی ؟

رحیم سینایی 19/10/1387

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

دشت ارژن

سربه دامان کوهسار بلند

خفته دشت وسیع وزیبایی

یاد دارم که روزگاری داشت

آبشـار خوش و فریبایی

***

جنگلی بود کوهسارانش

بود بسیار برف وبارانش

صاحب چشمه بود دشت ارژن

آب بسیار بود درجانش

***

در بهاران رُخش پُر از لاله

بود نخجیرگاه سـامانش

نیمی ازسال تیره‌ای از ایل

جای خوش کرده بُد به دامانش

***

درهوایش دَم مسـیحایی

داشت دریاچه‌ای به زیبایی

مأمن لک لک وحواصیلان

با چه تصویرهای رویایی

***

بود تفریحگاه سـالانه

هم بهارانه هم زمستانه

عطرو طعم کباب مشهورش

لذتی داشت فوق جانانه

***

سـالهـا می‌گذشت با تندی

روح تغییر می‌دمید به دشت

دشت مقهور دست انسـانها

لاجرم از صفای خویش گذشت

***

دشت ارژن اگر چه شد آباد

لیکن آن روح شادمانش نیست

چشمه ساران وروح آرامش

این یکی خشک و آن نشانش نیست

***

اینک هرگاه بگذرم زین دشت

یاد آرام صفای دیروزش

اشکم آرام می دود در چشم

با طراوت نبینم امروزش

***

کاش «سینا »زمان عقب می‌رفت

تا ببینم که ارژنم زیباست

آبشـارش زکـوه می‌ریزد

لب جویش شراب در میناست

رحیم سینایی 1/6/1389

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

نشان دوست

باور نمی‌کنم که زیاد تو رفته ام
با این خیال تیره شبم روز می‌کنم
ای دختر بهار بیفشان شکوفه را
باران گریه را زِ سر سوز می‌کنم

*

وقتی بیاد آورم آن لحظه های شاد

آن عصر خاطره که صدا می‌زدی مرا

من آمدم کنار تو وگفتمت بمان

پیوسته در کنار من ای دلنشین رها

*

زآن پس میان من وتو شد الفتی پدید

هر روز روزخاطره بود وسُرود بود

شاهد به عشق من وتو امید زندگی

قایق فروش ساحل زیبای رود بود

*

بس عصرها که من وتو در قایقی قشنگ

پارو زدیم در دل کارون دلفریب

وقتی که باد گیسویت آشفته می‌نمود

از موی تو قرار برده واز قلب من شکیب

*

درد ودریغ دور فلک چشم ما نداشت

رفتی تو از کنارم و تنها مرا گذاشت

یادم نمی رود دم آخر که دیدمت

هرچند اشک رخصت دیدن نمی‌گذاشت

*

امروز سالهاست که من دور مانده‌ام

اما هنوز خانه‌ی دل جایگاه توست

باور نمی کنم که زیاد تو رفته ام

باور نمی کنی که منم عاشق نُخست

*

دیگر مرور خاطره تابم ربوده است

اما چه سود عمر گرانم رهین اوست

از دور روزگار مگر حاصلم چه بود

زیباترین لحظه که دارد نشان دوست

رحیم سینایی 20/5/1389

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

ازشکوفه زیباتر

ازشـکوفه زیبـاتر ***در زدم دری وا کن

درقفس دلم پژمرد ***روی خود هویدا کن

*

بلبـل حزینـم مـن ****می‌زنم خزان دادی

ای بهار شادی بخش ***رخ نما بده شادی

*

روزهـای من زرد و ***چون غروب حزن انگیز

باربُد سُـرودی کن ***دل گرفـته از پـرویز

*

درغیاب شـیرینش ***ازشکر* نشانی نیست

خسرو می و معشوق ***با کس همزبانی نیست

*

حیرتم چه پیش آمد ***شوکت قرونم رفت

جهل یا تعصّب بـود ***طالع شُــگونم رفت

*

مانده‌ام در این وادی ***سینه‌ام پُر از دردی

آنچه می‌کند پیـرم ***بی صفایی وسـردی

*

مـی‌زند خِــرَد فـریاد ***لب خموش کن« سینا»

حضرت شراب آنجاست***رو بنوشـش از مینــا

*

عقل را بکن تعطیـل ***تا دمـی بیاســایی

صحن باغ خشـکیده ***نیست جای شیدایی

رحیم سینایی 16/4/1389

*شکر رقیب شیرین و معشوق دیگر خسروپرویز

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

کو (ترانه)

کو ، کو ،کو

کو هوای تازه

تا دلم به شادی

خوش بخواند آآآ وااازی

کو

کوفروغ شمعی

تا میان جمعی

عاشقانه سوزم

در کنار پر وااااانه

کو

کوگلی به شاخی

تاهزار مستی

سر دهد ترااااا نه

کو

کو در آسمانم

توده‌ای زابری

تا دمی ببارد

بر کویر خُشکِ من

کو

کو رفیق یک رنگ

تا به او بگویم

قصه از دلِ تنگم

کو

کو ، کو، کو

رحیم سینایی 1379

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

رقابت

من وآیینه وگل حس رقابت داریم

او دلش صاف نمود

آن دگر چهره‌ی خود زیبا کرد

ومن از مهر سخن می‌گویم

می شود داشت دلی صاف

ولی دور از مِهر

می شود زیبا بود

ودلی سنگین داشت

لیک

می‌شناسی تو کسی ؟

که بیفشاند مهر

با دلی پُر کینه

دیده‌ای هر گز تو؟

سیرتی زشت مُحبّت ورزد

تو بگو

زین رقابت که میان من وآیینه وگل برپا شد

برتری آن که هست ؟

رحیم سینایی 10/10/1388

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

دختر آگاه ایرانی

تو با آن دامن پُر چین

چنان پروانه‌ای رنگین

که می‌رقصد بروی شاخه‌ی گلها

و با آن دامن با پولک‌ لرزان

چه زیبا می‌خرامی برچمن زاران

تو رقصانی خرامانی

وبا احساس می‌خوانی

کلامی پُرشکوه

با گویش اقوام ایرانی

تو با آن پوشش زیبا

و با آن گویش شیوا

تو مفهوم قشنگ ارزش فرهنگ می‌‌دانی

تو می‌مانی

چراکه ارزش میراث را این سان نگهبانی

تو زیبا دختر آگاه ایرانی

رحیم سینایی 29/4/1389

جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

عشق خدا

شبها دلم برای خدا تنگ می‌شود

دست نیایشم بلند

وپس سجده‌ی سکوت

شب ها دلم زوسعت غم تنگ می‌شود

دیشب نگاه پنجره‌ی قلب خسته ام

در انتظار روزنه‌ی یک طلوع ماند

چشمم به راه مشرقی از روشنای عشق

بیتاب گشته وشعر سکوت خواند

در منتهای غربت یلدای بیفروغ

دروسعت کویر که غیر از سراب نیست

وقتی که با تمام وجودم

عطشان قطره های زلالم

بار دگر نگاه خدا برق می زند

تا با فروغ خویش

باران نور بر شب اندوه من زند

با دستهای روشن خور شید مهربان

رحیم سینایی 22/5/1389

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

طور سینا

گل شب‌بوی شبهایم ،شبت خوش باد من رفتم

شقایق داغ صحرایم، شبت خوش باد من رفتم

درآن جمعی که تو باشی، ندوزم چشم بر ماهی

پری رخسار زیبایم ،شبت خوش باد من رفتم

به ساقی گو که می آرد، حضور باده خوش یمن است

به مستی عرش پیمایم، شبت خوش باد من رفتم

خدای مهربانم را ، شبی با دل صدا کردم

به نای نی زد آوایم ، شبت خوش باد من رفتم

از آن شب همنشین من، می رنگین وساز نی

نه بیم از کس نه پروایم، شبت خوش باد من رفتم

عجب دارم که شیخ ما ،بفهمد حال مستی را

به چشمش نیک کی آیم، شبت خوش باد من رفتم

چو با دل می کنم نجوا ،غزل با عشق می گویم

فروغ از طور «سینا»یم شبت خوش باد من رفتم

رحیم سینایی 21/5/1389

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

مُوَحّد

دیر یست که ما باده بخوردیم ونشستیم

بیهوده نه مستیم

ما عاشق دیدار رخش بوده وهستیم

جز او نپرستیم

پابسته ودر بند همان سلسله هستیم

کی؟ گفت که رَستیم

ما بر سر آن قول وقراریم که بستیم

پیمان نشکستیم

ثابت قدم اندر ره ایمان خود استیم

زُنّار نبستیم

سرمست زیک جرعهء صهبای الستیم

زین روست که مستیم

« سینای» بگو فاش که یکتای پرستیم

بُتها بشکستیم

رحیم سینایی 1372

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

واگویه

واگویه می کند دل من حس وحال را

از خود زدوده است غبار مَلال را

چشمش گشوده بر رُخ زیبای زندگی

دیریست صبح کرده شب انفعال را

وقت نماز شکل دگر می‌کند وضو

دیگر نپوید آن ره ورسم ضلال را

افطار روزه با می چون ارغوان کند

بهتر از این مطاع نجُسته حلال را

پندی زپیر میکده در گوش کرده است

از دور روزگار گزید اعتدال را

درخلوتی که روح خدا بود وجسم او

در زیر لب به زمزمه کرد این سؤال را

«سینا» خدای که دریای رحمت است

آیا شود؟ که حکم نماید قتال را

رحیم سینایی 4/5/1389

چهارشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۹

فمنیست(feminist)

حرفهای تو دُرست

در بیان تو حقیقت جاریست

وچه تصویر کریهی دارد

زن در اندیشه‌ی پژمرده ما

زن مگر کیست ؟

نه او مادر و یا خواهرم است

زن مگر کیست ؟

نه او همسر و یا دخترم است

مادرم زاد مرا

خواهرم مونس من بود در آغاز حیات

همسرم روح وروانم شده است

دخترم میوه‌ی عشق من و اوست

برتری من زکجا ؟یافته ام

چه کسی؟ گفت که زن مرتبه‌اش پایین است

چه کسی ؟مرتبه مرد فراتر بنهاد

وبر او رجحان داد

من نمی دانم

مادرو خواهر من

همسرو دختر من

چه کم از من دارند ؟

وای برما وبدین کبرو غرور

وای برما وبدین فکر پلید

کورباد آن چشمی

که زن و مرد برابر نتواند دیدن

رحیم سینایی 15/8/1388