پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

فرداروز

لبانم آشنا با بوسه

قلبم آشنا با مهر

مرا انسی ست با آینه وشبنم

سحر وقتی سپیده

چادر شب را به نور خویش می‌شوید

دلم امید آن دارد

که فردا روز

رنگی تازه خواهد داشت

که درآن

هیچ انسان جان انسانی نمی‌گیرد

به داری کس نمی‌میرد

گدایی آبرو در کف نمی‌گیرد

وعطاری گلابش را

به نرخ کشتن گل براجاق خود نمی‌گیرد

به مستان حد روا دیگر نمی‌دارند

ودهقانان بجز زیتون نمی‌کارند

وباران سخت می بارد

که تا زنگار دلها وغبار ازباغ بردارد

دلم امید آن دارد

که فردا روز رنگی تازه خواهد داشت

رحیم سینایی 30/5/1389 یک بامداد

هیچ نظری موجود نیست: