شبی با یاد شیرینش دل خود شاد میکردم
گهی یادی هم از سوزِ دل فرهاد میکردم
زسیل بی مرامیها چو دل ویرانه میگردید
به سنگ مهربانی ها منش آباد میکردم
زغم می شد دلم سنگین نمی دیدم رفیقی را
پیام غمگساری را به گوش باد میکردم
چو از خویشان نمیدیدم مرام راد مردی را
تقاضای مُرُوّت بین که از صیاد میکردم
شنیدم گریه درمان است برای درد بی درمان
به اشک دیده «سینا» را زغم آزاد میکردم
رحیم سینایی 14/6/1389
۱ نظر:
برادر خوبم سلام
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما .
وبلاگتون خیلی قشنگ تر شده مثل قلب
مهربونتون .
برادر خوبم شعر قبلی این جوری شروع
میشد:
خــوب مــن :
در بــاور احســاســم ؛
بــاور نبودنــت هیچــگاه نمـی گـنجـــد !
(یعنی باور نبودنت هیچگاه در باور احساسم نمی گنجد)
در عین حال ممنون از توجهتون
با شعری تازه در دریچه ی منتظر
وبلاگم چشم به راه نگاه زیبایتان
هستم .
ژرف اندیش مانید و سرشار از حس ناب
عاشقی
ارسال یک نظر