شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

مرد خدا

آن شب که مرا جانا از خویش جدا کردی

هرگز تو ندانستی برما چه جفا کردی

با شورو هزاران عشق عمری به تو پیوستم

این حاصل عمرم را یک لحظه فنا کردی

روزی که ترا دیدم از شوق نفهمیدم

چون آتش جان سوزت درسینه به پا کردی

ای کاش غرور تو رخصت دهدت یکدم

تا باز بیندیشی ظلمی که بما کردی

سخت است مرا باور بینم که عزیزدل

بردی زنظر ما را با خصم وفا کردی

چون نیک نظر کردم دیدم که جفا جویی

صدها گره افکندی کی یک گره وا کردی

دل‌شاد نخواهی شد از عاقبت کارت

زآن زهر که در کام این مرد خدا کردی

چون شکوه کند «سینا» هم‌راز نمی‌یابد

تا آنکه به او گوید برما تو چه‌ها کردی

رحیم سینایی 29/5/1389

هیچ نظری موجود نیست: