چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۹

بُت عیّار

بیادت هست ؟

آن روزی که زیرشاخسار یاس عطرآگین

که شرمی چهره ات را رنگ آتشناک می‌بخشید

نگاهم خیره شد درعمق چشمانت

بمن گفتی

شراب عشق را ازجام چشمان تو نوشیدم

بیادت هست ؟

آن روز بهاری را

که زیر شاخه های پُر گل بادام می‌گفتی :

ترا تا واپسین دم دوست خواهم داشت

بیادت هست ؟

ظُهرگرم تابستان

بدور از چشم هر دیّار

چه سان سرخوش درون بِرکه‌ای باهم شنا کردیم

بیادت هست ؟

غُروبی سرد در پاییز

به کُنج خلوت دِنجی

زسوزی سرد

اندامت میان حلقه‌ی آغوش من آرام می‌لرزید

بیادت هست ؟

روز برفی وزیبای بهمن ماه

که هر دو چتر بر سر

از خیابانی که اطرافش پُر از کاج است

به آرامی گذر کردیم واز دلدادگی هامان سُخن گفتیم

بیادت هست ؟

آن دوران بس کوتاه ، ولی شیرین

هزاران حرف در سینه

هزاران خاطره در یاد

از آن ایّام ها دارم

ومن هرگزفراموشت نخواهم کرد

ای زیبا بت عیّار

فراموشم چرا کردی؟

رحیم سینایی جمعه 19/2/1360

هیچ نظری موجود نیست: