دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

فردای فریبا

غرق یک احساسم

و از آواز چکاوک دل من می‌لرزد

تلخی خاطره‌ای حُزن انگیز

زهر خود را به تنم می‌ریزد

بغض اندوه مرا راه نفس می‌گیرد

گریه فریاد رَسَم می‌گردد

اشکها داغ دلم را به رُخم می‌آرند

صورتم مُلتهب از آتش اندوه دل است

تکیه بر صخره نگاهم به افق می‌دوزم

دور دست نظرم

آسمان آمده تا صورت دریا بوسد*

بدهد دختر خورشید به آب

و زند گونه‌ی دریا سُرخاب

حس این منظره آرامم کرد

موج آهسته به گوشم می‌خواند

نوبت شب شدو مهتابی هست

وبه مهمانی مهتاب شبت

اختر زُهره‌ی زیبایی هست

رفت امروز ولی

باز فردای فریبایی هست

رنگ اندوه مَزن چهره‌ی فردایت را

لب به لبخند گشا صبح فریبایت را

رحیم سینایی 8/8/1389

* خط افق تلاقی دریا وآسمان

هیچ نظری موجود نیست: