دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

سیل اشک

سیل اشک می‌بارم مثل آبشـارانت

ای وطن چو می‌بینم دست بسته یارانت

غم به سینه جاکرده ازخزان و زردی‌ها

خاطرم بیـاد آرد سـبزی بهـارانت

درغرور شـد جانم از تهـوّر آرش

خون نشست در چشم ازیاد سـربدارانت

آسمان بخیل آمد ابرها سِتَرون شـد

ای وطن چه شد اکنون رعدو برق وبارانت

باغهایمان خشکید سبزه رو به زردی رفت

لیک هر طرف رویید سـرخ لاله زارانت

گریه جاودان گردید خنده هایمان کوچید

ردّی از غباری نیست از طلایه دارانت

روح همدلی گم شد رَخت عافیت پوشید

افتراق پیش آمد بین دوستدارانت

شد خموش لب «سینا» سوسنش مُقدّر شد

ده زبان و لب خاموش فوج سـوگوارانت

رحیم سینایی 26/4/1390

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۰

کِلکِ ساحرعشق

کنون به دامن صحرا نشسته‌ام به خیالت
نگاه هست به ماهم که جلوه‌ای زجمالت
چنان به دیده قشنگی چنان فریب وفریبا
به باغ دهر ندیدم گلی شبیه ومثالت
چه می‌شود که فقیری زراه لطف نوازی
اذان دولت معشوق خود دهی به بلالت
زجام آن لب لعلت که شهد ناب تراود
پیاله‌ای بفرستی به دوستی به نوالت
به کوه ودشت دویدم نشان کوی تو جویم
تلاش بی ثمر افتاد وچون کنم زخجالت
به هرکه می‌کنم احسان صفای ذات ندارد
به کینه پاسخم آرد زهی به دردِ ملالت
نصیب دیده‌ام این شد نشاند در دل پاکم
زِکِلکِ ساحرعشقی سیاه نقطه‌ی خالت
اگرچه با دل زارم به راه مهر نرفتی
دعای من همه این شدکه دورباد زوالت
ببسته‌ای درالفت که من نه لایق اُنسم
شکست سینه‌ی« سینا» ولی نموده حلالت
رحیم سینایی 5/6/1389

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

غمین‌ترین ترانه‌ام

غمین‌ترین ترانه‌ام، به خود بخوانم ای غزل
اسیر این قفس شدم، چه می‌توانم ای غزل
مرا که روح آب بود، تَف کویریم ربُود
دراین سراب نیستی، چه ناتوانم ای غزل
اَوانِ زندگی دلم، پُر از اُمید وشور بود
به یَاس مُبتلا شدم، غم و فغانم ای غزل
هزار فرصت گران، زِدست داده‌ام دریغ
زِحسرت هزارها ،چه پَرورانم ای غزل
بهار آرزوی دل،به سوی خود کشاندیم
خبر نَبُودَت از خزان، که لخت مانم ای غزل
نشد که لحظه‌ای دَمی، رها شوم زِ دردها
بنوشد وصفا کند، دلِ جوانم ای غزل
زبان به کام سوسنی، به باغ نااُمیدیم
به سینه قصه دارم و،چه بی‌زبانم ای غزل
«رحیم» سینه چون صدف، دُرکلام پرورید
عجب مدار این زمان ،که دُرفشانم ای غزل
رحیم سینایی 14/5/1389

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

حماسه‌ی پرواز

من باحضور عشق سرافراز می‌شوم
چون غنچه از نسیم صبا باز می‌شوم
سرو رسا ودلکش این بوستان منم
شُهره به دهر در صفت ناز می‌شوم
گیسو به شانه ریزم وچون بید سبز پوش
دردست‌های باد چه طنّاز می‌شوم
دستان باد تاکه کند شانه موی من
سرتا به پا ترانه و آواز می‌شوم
باشوق بحر سینه بمالم به روی خاک
کارون پُر شکوه به اهواز می‌شوم
تادر حریم امن تو چندی صفا کنم
دُرناصفت حماسه‌ی پرواز می‌شوم
«سینا»گذشت شور جوانی ولی چه باک
اینک به پیر میکده دمساز می‌شوم
رحیم سینایی 24/1/1389

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

پیک بهار

وقتی به صفحه‌ی یادم

روید خیال تو

وقتی به خاطرم آید

نیکوجمال تو

وقتی که حالت لبهای لعل تو

همراه چشم‌های به مستی نشسته‌ات

اغوا کنند این دل حسرت کشیده را

پی می‌بری که من

دور از تو ای پرستوی پیک بهارها

از جام لاله

داغ فراقت چشیده‌ام

بخت سیاه خویش

در تارتار ظلمت گیسوت دیده‌ام

روی ترا

درصفحه‌ی خیالم وعکس تو دیده‌ام

صد بوسه درخیال

از التهاب آن لب تبدار چیده‌ام

پیک بهارعشق

من با امید تو اینجا غنوده‌ام

رحیم سینایی 11/6/1389

پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹

بابلسر

سحر گاه هست

ومن بر ساحل دریا

قطار لنج ها آرام می‌آیند

دو روزی در دل دریا

برای صید کوشیدند

وفوج کیلکاها را

درون تور خود دیدند

وشاد از صید پُرباری

گهی خواندند ورقصیدند

قطار لنج ها را

با چراغ روشن آن می‌توان دیدن

زمین وآسمان در مِه فرو رفته

وهر دو سخت آرامند

نه چشم آسمان گریان

نه خیز مُوج بر دریا

نگه‌هایی که بیدارند

به دریا ناخدا چشمان

به ساحل دیده‌ی«‌سینا»

ودر بالا نگاه روشن ماه است

وشهر ساحلی در خواب نوشین سحرگاه است

من از آرامشی لبریز

خدا را در کنار خویش می‌بینم

و با او با زبان مادرییم گفتگو دارم

من از گفتار ناهموار بیزارم

مناجات نظامی گونه‌ای با خالقم دارم

صبح دوشنبه 13/10/1389 بابلسر