پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹

بابلسر

سحر گاه هست

ومن بر ساحل دریا

قطار لنج ها آرام می‌آیند

دو روزی در دل دریا

برای صید کوشیدند

وفوج کیلکاها را

درون تور خود دیدند

وشاد از صید پُرباری

گهی خواندند ورقصیدند

قطار لنج ها را

با چراغ روشن آن می‌توان دیدن

زمین وآسمان در مِه فرو رفته

وهر دو سخت آرامند

نه چشم آسمان گریان

نه خیز مُوج بر دریا

نگه‌هایی که بیدارند

به دریا ناخدا چشمان

به ساحل دیده‌ی«‌سینا»

ودر بالا نگاه روشن ماه است

وشهر ساحلی در خواب نوشین سحرگاه است

من از آرامشی لبریز

خدا را در کنار خویش می‌بینم

و با او با زبان مادرییم گفتگو دارم

من از گفتار ناهموار بیزارم

مناجات نظامی گونه‌ای با خالقم دارم

صبح دوشنبه 13/10/1389 بابلسر

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام دوست من شعر زیبایست اگر مایل به تبادل لینک هستید به من سر یزنید ایوار با سپاس
http://evar2010.blogfa.com/