سیل اشک میبارم مثل آبشـارانت
ای وطن چو میبینم دست بسته یارانت
غم به سینه جاکرده ازخزان و زردیها
خاطرم بیـاد آرد سـبزی بهـارانت
درغرور شـد جانم از تهـوّر آرش
خون نشست در چشم ازیاد سـربدارانت
آسمان بخیل آمد ابرها سِتَرون شـد
ای وطن چه شد اکنون رعدو برق وبارانت
باغهایمان خشکید سبزه رو به زردی رفت
لیک هر طرف رویید سـرخ لاله زارانت
گریه جاودان گردید خنده هایمان کوچید
ردّی از غباری نیست از طلایه دارانت
روح همدلی گم شد رَخت عافیت پوشید
افتراق پیش آمد بین دوستدارانت
شد خموش لب «سینا» سوسنش مُقدّر شد
ده زبان و لب خاموش فوج سـوگوارانت
رحیم سینایی 26/4/1390