دلخسته زِ روزگار خویشم
در غربتم ار دیار خویشم
من در غم هم نفس نشستم
چشمی به ره نگار خویشم
خورشید رُخان جفا نمودند
دلبستهی شام تار خویشم
هرچندشکستهای تو پیمان
پابند بر آن قرار خویشم
از داغ هزار آرش امروز
درسوگم و داغدار خویشم
دردل نبود امید تغییر
زندانی این حصار خویشم
«سینا» تو کجا و بال پرواز
مهجور من از تبار خویشم
رحیم سینایی 7/6/1388