جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۹۴

شهر اندوه


از این شهر پر از اندوه
از این خاک سراسر خشک
ازاین بیگانه بودن ها
دلم بسیار می‌گیرد
دلم در غربتی متروک می میرد
به سر شوقی دگر دارم
دل بیتابم آوازی دگر دارد
تمنای خوش دیدار و پروازی دگر دارد
من از احساس سرشارم
تمنای هوای دیگری دارم
در این غربت سرا رنجور وبیمارم
دلم با سبزی مطبوع شالیزار
وآوای صدای باد
که پیچیده ست در نیزار
دلم با این سکوت دشت
که نور سیمگون ماه
شباهنگام  روشن کردتش رخسار
مانوس است
مرا عشق طبیعت دین وقاموس است
مشامم با شمیم بوی شببو ها
وعطر پونه های رسته برجوبار
مانوس است
هزاران قصه در یاد است
واینجا سرزمین عمرهای رفته بر باد است
سرای مردمان خسته وغمگین وناشاد است
تباهم کرده این محنت سرا اما
اگر رخسار آن یکذره آباد است
نشان از آن شکوه رفته بر باد است
هوای این سرا با درد آجین است
تو گویی زادگاه نسل غمگین است
اگر که چهره بنمایی
اگر که باده پیمایی
اگردستی برافشانی
وبا سازی غزل خوانی
در این فرهنگ توهین است
اگر برسینه کوبانی
اگر اشکی برافشانی
بهین رفتارو آئین است
چرا احوالمان این است ؟
مرا این درد سنگین است .
رحیم سینایی 15 دی ماه 1393

هیچ نظری موجود نیست: