ندارد شب زمهتابم نشانی
دراین ظلمت تو حالم را ندانی
هزاران حرف دارد سینهی من
برای گفتنش کو همزبانی
سکوت مرگبار این شب تار
مرا افکنده در موج گرانی
نه از ساحل نشان کور سویی
نه در بازوی من مانده توانی
تسلا میدهد من را در این حال
ُمرور خاطراتِ نوجوانی
تو در آیینهی خاطر نشستی
فربیا زُهرهای در آسمانی
چه خوش باشد به «سینا»رو نمایی
وقدر دوستداران را بدانی
رحیم سینایی 31/ مرداد /1395
دراین ظلمت تو حالم را ندانی
هزاران حرف دارد سینهی من
برای گفتنش کو همزبانی
سکوت مرگبار این شب تار
مرا افکنده در موج گرانی
نه از ساحل نشان کور سویی
نه در بازوی من مانده توانی
تسلا میدهد من را در این حال
ُمرور خاطراتِ نوجوانی
تو در آیینهی خاطر نشستی
فربیا زُهرهای در آسمانی
چه خوش باشد به «سینا»رو نمایی
وقدر دوستداران را بدانی
رحیم سینایی 31/ مرداد /1395