حدیث
من تو چه دانی، که کوه دردم من به
دل شرارهی آتش ، وآه سردم من
به
من نگر، زتبار وطن نشان دارم بلوچ
وکُرد ولُر و تُرک وگیله مَردم من
ندیده
باغ دلم ، سبزی بهاران را حدیث
باغ خزانی و ، برگ زردم من
به
گوشه گوشهی تاریخ من اگر نگری به
هرزمانه به یک خصم ،در نبردم من
سیاهی
شب تاریک را داومی نیست هزار
ظلمت یلدای صُبح کردم من
گسستن
از مَنشِ کهنه کار هر کس نیست در
این سیاق خرد پیشه ، باز فردم من
اگر
به سینهی «سینا» نشسته زخم قُرون برای
شوکت این خاک رهنوردم من
رحیم
سینایی 22مرداد 1395
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر