چهارشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۷

آواز تو

از زبانت شنیدم آوازی
که دل نازک مرا افسرد
واژه هایش نشست در جانم
ومرا تا سپهر رؤیا برد
دل سپردم به موج دریا چون
روح من از تبار باران است
حزن ها مانده در دلم دیریست
این سرا مهد سوگواران است
ابرهای دلم که بارانیست
می فشارند اشک بر رخ خاک
آه ای اشکهای دیده ی من
سالها مانده تشنه دختر تاک
عصر ودروان ناگواری هاست
از شکوه قرون  نشانی نیست
نسل درمانده در کلاف خودند
آشنا درد و همزبانی نیست
بوستان های سبز مام وطن
از تب وسوز تشنگی مردند
اسکلت های خشک آنها  را
در تنور ذغال می بردند
نه نشانی زکبک وآهویی
مانده در کوهسار و دامن دشت
همچنان بازفوج صیادان
می زنند گوشه گوشه ها را گشت
مادر پیر گرچه این نسلت
تیشه بر ریشه می زند امروز
دردلم هست نور امیدی
که دگر باره می شوی بهروز
رحیم سینایی 22 شهریور 1395

هیچ نظری موجود نیست: