چهل سالي دعا کردم شب و روز
بشد هر روز من بدتر ز ديروز
شبی در آسمان نور شهابي
دل تاريک شب را روشنا داد
فروغ آن شهاب تيرگی سو ز
شب ذهن مرا هم کرد چون روز
تو گویي قفل صندوق سوالات
شکست وجمله پيش چشم بگذاشت
زمن پرسيد وا گو که دعايت
اثرهای عيان در حال تو داشت؟
بگو این وردهای گاه و بیگاه
کدامين بار از دوش تو برداشت؟
نگاهم در نگاهش خيره ماند و
سکوتي بر لبانم جاودان ماند
ولی او با نگاه نافذ خويش
ز چشمم عمق این درماندگي خواند
مرا فردای دیگر حالتي بود
تمام باورم رنگی دگر داشت
به هر چيزی که چشمم باز کردم
سوال وشک درون خاطرم کاشت
درخت کهنهی تقليد من سوخت
رها شد ذهنم از بند قفسها
عقاب فکر من در اوج پرواز
نظر گاهش جهان بیکرانه
زهر گوشه سوالي ميزند موج
زهر جا ميکشد شکي زبانه
چو مولانا سوالم مانده در ذهن
کجا بودم ؟کجا هستم ؟روانه
کنون من هستم وخيام وحافظ
دمی خوش کردهام دور از فسانه
دل« سینا» ندارد شوق ومیلی
به اوراد و دعاهای شــبانه
رحیم سینایی 19 مهر 1397
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر