پسرک با دلدار
برلب ساحل رود
زیر آن سایهی بید
آخرین وعدهی دیدار نهاد
چه خدا حافظی غمگینی
درغروبی دلگیر
که نگاه خورشید
برگ را رنگ طلا می بخشید
گرچه در سینه دلش
همچون پُتک
پشت هم میکوبید
لیک گامش سنگین
با تُمأنینه قدم برمیداشت
دل او آنجابود
گلی از اشک زچشمش بچکید
ودرآن چهرهی دلدارش دید
غم سنگین جدا گشتن از او
مشت خود بر دل تنگش میکوفت
زیر لب گفت:خدا
که «رها» را
من رها نتوانم
ودریغا به جدا گشتن از او
ناگزیرم ولی غمگینم
رحیم سینایی 2/8/1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر