چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷

جوانه‌ی عشق


آن شب کنار ساحل کارون دلم شکست
یادی زِ روزگار جوانی به سَر نشست
یاد آمدم شبی که نشستی کنار من
با آیه‌ی نگاه تو مهرت به دل نشست
*
یادی زِ روزهای قشنگی که بعد ازآن
با هم کنار ساحل کارون قدم زدیم
رمز میان من وتو پرتاب کاغذی
گاهی چه کودکانه قراری بهم زدیم
*
امّا قرار آخرمان نقش خاطر است
یک روز قبل از آنکه سفر دور سازَدَم
از دامن وصال تو گیرد مرا وپس
در آتش فراق تو رنجور سازَدَم
*
بس سالها گذشت چو قرنی برای من
دیگر نشانی از تو فریبا نیافتم
روزی تصادفا" به رُخ جام جم نما
عکس تُرا که زن شده بودی شناختم
*
اشکم به چشم آمدو بر سینه کوفتم
یک حسرتی غریب دلم را بخود فشُرد
آن کاخ آرزو که به یک عُمر ساختم
سیلاب یأس آمدو از ریشه کَند وبُرد
*
شوق جوانه‌ای که به دل بود سالها
تا باز در کنار تواَش بارور کُنم
اینک فسُرده است وندانم عزیز دل
عشق تُرا چگونه من از دل بِدَرکُنم
رحیم سینایی 9/6/1387

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

دختر محبوبم *Beloved daughter

Without you
بدون تو
No rose can grow
گل سرخی نمی روید
No leaf be green
وبرگی سبز نخواهد بود
If never seen Your sweetest face;
اگر دیگر (هرگز) نیبنم من صفای صورت زیبا وشیرینت
No bird have grace
به چشمانم پرنده هیچ زیبایی نخواهد داشت
Or pow'r to sing Or anything
توانی هم نمی ماند که تا آواز خوانم یا کنم کاری
Be kind or fair, and you nowhere.
چگونه می تواند بود لطافت مهربانی بی وجود تو
Elinor Morton Wylie(Sep1885- Des1928)
رحیم سینایی 7/12/ 1362
* این شعر ترجمه شعری است از خانم Elinor Morton Wylie شاعر ورمان نویس امریکایی

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

تو آن قیامتی


تو آن قیامتی که به دنیا نشسته‌ای
آتش ولی چوباده به مینا نشسته‌ای
سوزی تمام جانم وخاکسترم کنی
ققنوسم آفریده ، فریبا نشسته‌ای
امواج دلنشین پُر از شوق بوسه‌ای
کز دور دست دامن دریا نشسته‌ای
گشتی چو لاله سرخ رُخ از التهاب عشق
مجنون صفت به دامن صحرا نشسته‌ای
نقشی زتیشه‌ای که پر از شور اشتیاق
بر بیستون عشق چه زیبا نشسته‌ای
آن بی بدیل گوهر نابی به روزگار
رخشان چو زُهره بر شب یلدا نشسته‌ای
ای باور قشنگ در آغوش من بیا
بر گوچرا به کلبهِ غم ها نشسته ای ؟
سر گرم عیش ونوش رفیقان شدند وآه
« سینا » به کنج عُزلت وتنها نشسته‌ای
رحیم سینایی 7/9/
1387

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷

خِرَد وَرزی


صُحبت از عشق كنيم
صُحبت از شادي ها
چه نيازي است به جنگ ؟
بايد آوازي خواند
در هوايي تازه
بنشينيم وگلو تازه كنيم
با شراب شيراز
حيف از آن لحظه ئ عُمر
كه دَم از مرگ وخشونت بزنيم
صُحبت از جنّ وپَري
صُحبت از دوزخ وجنّت همه موهومات است
رو به انديشه كنيم
پر پرواز خِرد بُگشاييم
صُحبت از علم بسي شيرين است
ديده را مي‌شويد
ذهن را وسعت نو مي‌بخشد
مُتكاثر بشويم
وتَحمّل بكنيم
هركسي را كه دگر انديش است
باغ بي بلبل وبي زاغ وزَغَن زيبا نيست
همه بايد باشند
همه رنگ ، همه جور ، همه شكل
همه بايد بتوانند زبان باز كنند
وبگويند چه مي‌انديشند .
رحیم سینایی 1384

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

کی

کی تو رُخصت می دهی بینم ترا
چون رُطب از نخل دل چینم ترا
کی تو دلجویی نمایی پیشه ات
آتشی بر ما زده اندیشه ات
کی تو می‌سوزی مرا پروانه سان
تا که خاکستر کنم نزد تو جان
کی بما تو می‌نمایی روی را
ماه بنشسته به شام موی را
کی به ما تو می‌دهی آن دست را
تا بگیری بازوی این مست را
با فروغ دیده کی آبم کنی
سیمگون مانند مهتابم کنی
از لبانت کی مرا نوشی شراب
تا که آبادم کنی بعد از خراب
زَعطر آغوشت تو کی مستم کنی
تاکه نابود وسپس هستم کنی
کی مراخوانی بخود دریای من
موج سرکش آبی زیبای من
رحیم سینایی 2/6/1387

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷

زندگی


زندگی کردم من
با طراوت چون رود
با سخاوت چون ابر
شاد گشتم به نسیم
گاه افسرده دل از باد خزان
مثل گل روییدم
مثل یک غنچه شدم باز
از انفاس بهار
من طراوت را
زیبایی را
همه جا داد زدم
بلبلان می دانند
وسپس
همچنان شبنم پاک
چشم در چشمهء نور
پر کشیدم از خاک
تا که آگاه شوم
سر کشیدم همه جا
ودویدم همه سو
مثل یک تاک پر از شاخه شدم
با خضوع
خاک را بوسیدم
نقد کردم خود را
تا تناور گردم
بار آور گردم
زندگانی شدن است
رحیم سینایی 5/4/1387

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۷

طبیب دردم

دیگر طبیب دردم دست شفا ندارد
درد فتاده برجان دیگر دوا ندارد
این پیر مام میهن از جُور روزگاران
در دامنش نشان از مهر و وفا ندارد
قلبم که روزگاری کانون دوستی بود
شد آشنای نفرَت رحمی به ما ندارد
باغ امید ما را رسم خزان چنان کُشت
در خاطرش نشان از باد صبا ندارد
با ‌ضربه‌ی تبرها سَروَم فتاده بر خاک
دیگر برآسمانها دست دُعا ندارد
ای بلبلان عاشق دانم چرا غمنید
کوتاه دولت گل وصلش بقا ندارد
این آسمان آبی دیگر بخیل گشته
بر این زمین تشنه باران روا ندارد
جلاد روزگاران ظلمش شده فراگیر
درپیش تیغ کینش ما وشما ندارد
«سینا» به روزگار آکنده از غم ودرد
چنگش شکسته دیگر نایش صدا ندارد
رحیم سینایی 29/3/1387

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

سؤال


جرئتی کو ؟ که بپرسم
که گل یاس چه شد ؟
رخصتی کو؟ که بپرسم
دل حسّاس چه شد ؟
از که باید پرسید ؟
نغمهء ساز چه شد ؟
پر پرواز چه شد ؟
چه کسی فرمان داد ؟
که نسیم ، دگر از باغ گذر ننماید
تا مبادا
گره ازغنچهء دلهای فروبسته ما بگشاید
با غبانا تو چرا مسخ شدی ؟
باغ خشکیده به هنگام بهار
وتو شنگولی وشاد ! – عجبا !!
باغ تو سبزترین باغ در این راسته بود
وکنون
تن سروان تو افتاده به خاک
قامت کاج وچناران تو خم گشته چو تاک
جویباران تو خشکیده شدند
غنچه ها تا که دگر گل نشوند
از سر شاخه زِبُن چیده شدند
باغ تو رفته زدست
وتو شنگولی ومست
عجبا ! عجبا ! !
من سؤالم در ذهن
وزبانم خاموش
جرئتم نیست زبان باز کنم
وتوانم نه که پرواز کنم
رحیم سینایی 18/3/1387

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷

چوپان

در مرتع وسیع

در تَفّ آفتاب

بُز های مرد عشایر

بر بوته های خُشک علف

بوسه می‌زنند

با چهره‌ای که سوخته در آفتاب داغ

با صورتی چُروک ز آلام بی‌شمار

چوپان پیر زیر کُناری* لَمیده است

در عُمر خویش

یک دَم راحت ندیده است

هرگز گلی زباغ فراغت نچیده است

یک لحظه بی هراس

دامن صَحرا نخُفته است

در باغ سینه اش

گلهای حسرتند

که دائم شِکُفته است

با صد دریغ ودرد

عُمری تلاش را

کوهی نیاز را

یک سینه راز را

با چند جمله به کاغذ نوشته‌ام.

رحیم سینایی 1378

کُنار= نا م درخت سِدر در استان فارس

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

دوبیتی ها (1)


گل من جا به بُستانی ندارد
گل حسرت گلستانی ندارد
دلم افسرده شد در غنچه زین رو
زِپی غوغای دستانی ندارد

*** 1375
دو جوی خون زچشمم شد روانه
زدست روزگارو این زمانه
نمی دانم خداوندا خدایا
چرا غم در دلم شد جاودانه

*** 4 135
دِلُم گر هی نناله چاره اش چیست
دوچشمُم گر نباره چاره اش چیست
من آن شمعم که آتش بر سر افتاد
نسوزه اشک نباره چاره اش چیست

*** 29/12/61
هوای دیدنت ما را به سر بی
دوچشمم تا سحر جانا به در بی
سحر اومد نشون از تو نیومد
زحسرت همدَمُم اشک بَصَر بی
*** بهار1360

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

خشکسالی

شب ما از شهاب خالی شد
آسمان نور ماهتابت کو ؟
ای دل خسته در کویر سیاه
حالت گُنگ اضطرابت کو؟
*
ای ستاره که می زنی سو سو
از افق های دور در چشمم
در تو ابر امیدواری هست ؟
تا به آبی فرو برد خشمم
*
آذرو دی چه پُر شتاب گذشت
نامد از چشم آسمان اشکی
وندارد امید بادیه گرد
تا کُند پُر زچشمه ها مَشکی
*
طی شد ایّام بهمن واسفند
همچنان چشم آسمان بسته است
مادر پُر سخاوت دیروز
در لطفش به روی ما بسته است
*
ابر این آسمان سِتَروَن شد
آب در چشم جوی خشکیده
دست تاراج خشکسالی نیز
میوه‌ی باغ هایمان چیده
*
میش ها روی خاک می‌بوسند
به امید خَسی وخاشاکی
می‌جهد روی آن کُنار(1) خشک
کهرهء(2)کوچکی به چالاکی
*
آسمان خشم خود به ما بنمود
گذر ابر بر رخش کم شد
آب در چشم چشمه ها خُشکید
لبم از آب دیدگان نَم شد
*
آه، ای سال خُشک نا میمون
از تو در دل ملال می زاید
شُعله‌ی خشم می زنی به تنم
عمر نحس تو کی به سر آید ؟
رحیم سینایی 5 /5/1387
1- نام درخت سِدر در فارس
2- نام بُزغاله در فارس

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۷

چوب مِهر


بادها بوسه بر جوانه زدند
شاخه ها موي باد شانه زدند
عابدان با دوچشم اشك آلود
دست بردامن يگانه زدند
عارفان در كمال جذبهء دوست
جامها با دف وترانه زدند
پيرها رو به شهر خاطره ها
نفسي چند كودكانه زدند
عاشقان در کنار یار عزیز
جام بر جام عاشقانه زدند
تا که «سینا » زغم شود آزاد
چوب مهرش بدین بهانه زدند
رحیم سینایی 1379

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۷

عشق نُخست

در زمستانی سرد
بُغض ابری تیره
تنگ بگرفته به خویش
سینهء آبی زیبای بلند
پیر مردی تنها
تکیه بر صندلی راحت خود
از پس ینجره اش می نگرد
رقص ذرّات سفید برفی
که چنان پرده ای از اطلس شفاف ولطیف
در هوا می‌رقصند
چشم او خیره بدین رقص قشنگ
ودلش از غم موهومی تنگ
توسن سرکش یاد
می‌کند لحظه‌ی او را ناشاد
می‌کشاند او را
به شبابی پُر شور
می‌نشاند به سپهر یادش
اختر خاطره‌ی عشقی دور
وسپس
حسرتی همنفس آه ودریغ
می‌دمد از دل این پیر نجیب
که چرا حاصلش از عشق نُخست
بود نیرنگ وفریب
همچنان می‌نگرم
من بدین صحنه‌ی رقّت انگیز
که درآن
دیده‌ی یپر نجیب
آسمان دلگیر
همنوا گشته بهم
بُغض خود می‌گریند
اشک ها می‌ریزند
برف‌ها می‌رقصند
رحیم سینایی 1/5/1387

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷

نیلوفر

سَرو مرا بگرفته در آغوش ، نیلوفر
بر گِرد سَروم مانده لب خاموش، نیلوفر
مردانه بگرفته است بازوی ضعیفش را
سَروم چه زیبا می کَشَد بر دوش، نیلوفر
با هر نسیمی نازک اندامش به رقص آید
رقص قشنگی دارد آبی پوش ، نیلوفر
پروانه ها بر گِرد رویش در تکاپویند
تا که دهانشان پُرکند از نوش ، نیلوفر
در سایه سار سرو خود آرام می خوابم
از عطر خود کرده مرا مدهوش، نیلوفر
با جام های آبی گل های خوش رنگش
بر شِکوَه هایم می سپارد گوش، نیلوفر
تا چشم بگشاید به روی دختر خورشید
وقت سحر آوا دهد چاووش ، نیلوفر
« سینا» که برگ بی قرار زرد پاییزی
اینک گشوده بهر تو آغوش، نیلوفر
رحیم سینایی 10/5/1387

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

زم زم عشق

من برای تو و تنهایی تو
تا بدانجا که توانم باشد
مرهمی خواهم بود
می‌زُدایم غم تنهایی تو
می‌شوم سنگ صبور
می‌کنم گرد غم از روی تو دور
تاکه چون غنچه زِانفاس بهار
پیرهن چاک کنی
وبخندی به چمن
وبرقصی به نسیم
وشود اشک غم از-
نرگس شهلای تو دور
تا بخوانی به برم
غزل ناب سرور
من درآغوش نسیم
زمزم عشق تو می‌نوشم و
مهتاب شبی
همسفر با تو وسیمرغ خیال
می‌روم در دل این کهنه سپهر
تا بیاویزم بر گردن تو
زهره‌ی سیمین را
خوشه‌ی پروین را
تا ازآنم بشوی
روح وجانم بشوی
رحیم سینایی 30/5/1387

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷

عروس بابل


مهربان من عروس بابلی
دختر کارون وموج وساحلی
کی شود که مست آغوشم کنی
لب به لب بنهاده خاموشم کنی
چشم در چشمت بدوزم بی حساب
از رخ ماهت بگیرم اضطراب
موی را طنّاز گون افشان کنی
ماه رو در شام مو پنهان کنی
با سرانگشتم زنم مویت کنار
بر لبانت لب نهم بی اختیار
بوسه باران سازم آن مهتاب را
لرزش ماه درون آب را
تو در آغوشم بگیری تنگ تنگ
هردوتن یکجا شود چون آب ورنگ
رحیم سینایی 18/6/1387

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۷

مرگ وزندگی

در فراسوی حیات
عارفی سار خِرَد پَر می‌داد
تا به اندیشهء نور
تا به ادراک چرا هست شدن ، پس مُردن
تا گشاید گره مسئله را
در هر مدرسه کوفت
میوهء فلسفه چید
جام عرفان نوشید
نگشودش گره از حیرانی
غرق در وادی سر گردانی
تا هوا تازه کند
رفت وبگشود دَمی پنجره را
پنجره رو به نسیم
باز خمیازه کشید
وهوای خُنک ِاستغنا
راه دهلیز ریه پیش گرفت
تا سراشیبی مرگ
مُردن وزاده شدن
در رگان من وتو
مرگ ما زادن یک بوته سبز
مرگ سبزینه حیات من وتو
وحیات
مُردن وزاده شدن پی درپی
رسم یک تابع سینوسی برخط زمان
رحیم سینایی 1375

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

باران بوسه

باران بوسه هایم , برچهره‌ی نگاران
بستند چشم خود را, از شوق بوسه باران
ژرف نگاه خوبان , حیران نموده مارا
خاموش شد زبانم , در وصف گلعذاران
طی شد زمان وصل و, آغاز دور هجران
درخون خود طپد(تپد) دل , هردم به یاد یاران
ای بلبل پریشان , ازمن چرا گُریزی
من هم غم تو دارم , پاییز شد بهاران
کی می‌رود زیادم , نام قشنگ جانان
گردیده نقش خاطر , در طیّ روزگاران
ای شمع دلفُروزم , ما را چرا نسوزی
پروانه‌ی تو هستم , سر خیل جانّثاران
آمال دلربایی , در ذهن غُنچه پَژمُرد
پاییز نا به هنگام , خُشکاند شاخه ساران
« سینا» پیاله بشکن , گردیده می حرامت
بُگذشت ماه شعبان , شد ماه روزه‌داران
رحیم سینایی آبان 1374

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۷

ذوق رضای دوست

فَتانه گشته ای و، خوش آهنگ می‌زنی
افشان نموده مو، به دلم چَنگ می‌زنی
طاقت کجاست ،تا که نشینم به گوشه ای
زین نقش ها ،که بر دل بی رنگ می‌زنی
شیرین نموده ،کام حبیبان خویش را
با خنده ای ،که از دهن تنگ می‌زنی
یک بوسه می‌دهی و ،مرا مست می‌کنی
جام لبت ، به بادهء گلرنگ می‌زنی
شیرین صفت ،تو غارت دل پیشه کرده ای
تکیه به حُسن داده ،دَم از جنگ می‌زنی
ذوق رضای دوست ،چه آورد بر سرت
فرهاد من ،که نقش براین سنگ می‌زنی
بی وهم از آبرو سر کویش نشسته ام
بیهوده تو گَپ از بدی ننگ می‌زنی
لطف سخن ببین و، طربناکی غزل
« سینا » ، به کاغذ وقلم آهنگ می‌زنی
رحیم سینایی 7/5/1387

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۷

بی مهری


میهمان دلت انصاف نشد
زین سبب با دل من صاف نشد
غافل از جرم وگناه خویشم
بی ریا ، ساده دل ودرویشم
بی خبر از منی ویاد توام
تشنه‌ی یک نگه شاد توام
از چه رو گردانی ؟
حاصل این همه بی مهری چیست؟
بگذرد تُند وشتابان ایّام
ندهد دور فلک ما را کام
عُمر ما بر باد است
در کمین داس َاجل صّیاد است

رحیم سینایی پاییز 1382

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷

دور از نگاه تو

دور از نگاه تو خواب من پریشان است
مثل تشنه در صحرا هرطرف هراسان است
یک نگاه شوق انگیز زندگی به ما ننمود
ظاهرا" کنار ما باطنا" گریزان است
هرچه ابر تاراندم تا ببینمش نوری
در سپهر من خورشید سالهاست پنهان است
با حضور عشق ای دوست خانهء دلم گرم است
در نگاه من گهگاه چهره اش نما یان است
درغبار می رانم پیر ناصحم چون گفت
درپس سیاهی ها یک فروغ تابان است
درپی یقین جانا از هزار شک رَستم
این نبرد بی پایان سرنوشت انسان است
کم فریب خور «سینا» باخرد هم آوا شو
گر خرد نمی ورزی روح تو به زندان است
رحیم سینایی جمعه17/12/1386

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

خداوند ناز

خوش آنی که دارد دل من تَبَت
که تا جان بر لب نهم بر لبت
بیایی و چون جان روی در بَرم
همای سعادت شَوی بر سَرم
نهم سر به پایت خداوند ناز
بگویم بُتم بوده ای دیر باز
تو تنگم بگیری در آغوش خویش
سرم را نهی بر بنا گوش خویش
ببوسم من آن دیده ء مست را
برآن شام یلدا بَرم دست را
سخن ها زمهر ووفا گوییم
بگویی که با عشق می جوییم
ز راز دلت بر مَلا سازیم
ببوسی وبا مهر بنوازیم
ببوسم سرا پایت ای دلنواز
کنم دست افشان به آوای ساز
بخوانم که « سینا» زِعشق تو مست
بنفشه صفت پای سروت نشست

رحیم سینایی 31/4/1387

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷

کوچه باغ

صبحگاهان
در سکوت کوچه باغ پُر طراوت
می روم آرام
و نسیم مُشک سای باغ سارانش
تازه می سازد مشامم را
برگهای این چناران سَهی بالا
سرخوش وطنّاز می رقصند
در آغوش باد از نغمهء شاد قناری ها
از درون روزن پرچین این دیوار می بینم
عشق بازی های شیدا بلبلی
در دامن سوری
موسیقی دلنشین آب درجوبار
می رسد بر گوش من
از پشت این دیوار
کَم کَمَک انواری از خورشید عالمتاب
از میان شاخه ساران سراسر سبز
سایه سار پیش پایم را
کرده پولک بار
همچنان من در سکوت کوچه باغ پُر طراوت
واز صفا سر شار
می روم آرام
وهوای دلنشین کوچه
مانند دم پاک مسیحایی
شوید از جان ودلم زنگار
جویبار لحظه های صبح من
زِ اکسیر آرامش شده پُر بار
وصدای گام من درخلوت کوچه
چون صدای آب در جوبار
می شود تکرار
رحیم سینایی 27/4/1387

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

سوز دل

چون اختری به شام سیاهی نشسته ام
چشم انتظار صبح تباهی نشسته ام
پیکی خبر نمی دهد از ره سپردگان
عمری دراز چشم به راهی نشسته ام
در حسرتی غریب دم سرد می زنم
مات از وزیر گشته چو شاهی نشسته ام
بالم شکسته در قفس وناله می کنم
سوز دلم که دردل آهی نشسته ام
در چشم آسیای زمان آب گشته ام
گَه در فراز بوده وگاهی نشسته ام
در راه مصر دوست جفا ها کشیده ام
آن یوسفم که در دل چاهی نشسته ام
« سینا» به یار خویش به نجوا ولیک من
دست دعا به دامن ماهی نشسته ام
رحیم سینایی 1375

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷

در کوچه ء شب


در کوچه ء شب ترا تمنّا کردم
بر صفحهء دل نام تو پیدا کردم
رفتم به دیار آرزوهای محال
دل را به سر کوی تو رسوا کردم
وَاز آتش عشقی که بجانم زده ای
یک گوشه نشستم وخدایا کردم
از دیده بدامن اختران باریدم
من عقده بدینگونه زِدل وا کردم
با بوسه گرمی که به « سینا» دادم
در قلب رئوف او چه خوش جا کردم
رحیم سینایی 7/4/1387

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

"Golden Hair"موطلایی

Lean out of the window
,Goldenhair,I heard you singing
A merry air.
My book was closed;
I read no more,Watching the fire dance
On the floor.
I have left my book,
I have left my room,
For I heard you singing
Through the gloom.
Singing and singingA merry air
,Lean out the window,
Goldenhair
تکیه اش بر پنجره آن
مو طلایی رنگ
می شنیدم خواندنش را
در هوای پاک
من کتاب بسته ام در دست
فارغ از خواندن
دیده ام بر رقص سحر انگیز آتش بود
وانهادم آن کتابم را
ترک بنمودم اتاقم را
تا که بهتر بشنوم آن نغمهء شبگیر
پانهادم در درون خلوت تاریکی دلگیر
نغمه اش سرداده خوش میخواند
درهوایی پاک
تکیه اش بر پنجره آن
مو طلایی رنگ
رحیم سینایی پاییز 1363
ترجمه آزاد
تکیه اش بر پنجره
آن مو طلایی رنگ
گرم خواندن بود
درهوای پاک
من کتاب بسته ام در دست
فارغ از خواندن
دیده ام بر رقص سحر انگیز آتش بود
تا که بهتر بشنوم آن نغمهء شبگیر
پانهادم در درون خلوت تاریکی دلگیر
تکیه اش بر پنجره آن
مو طلایی رنگ
گرم خواندن بود
در هوایی پاک
غمزده غمناک
رحیم سینایی پاییز 1363

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

خاطر رنگین


ای بسته بروی من
درهای صفایت را
جز من زکه می جویی
آن مهرووفایت را
یک لحظه بیاد آور
آن شور شبابت را
عکس من دل خسته
در لای کتابت را
من دل به تو می بستم
در فصل می ومستی
امروز در این غربت
تو باچه کسی هستی؟
امروز دلم خسته ست
درهای قفس بسته ست
آن خاطر رنگینت
ازذهن دلم رسته ست
رحیم سینایی 27 /2/1387

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

کِلکِ بهاری

در کوچه باغ شعر خوش آوا قناریم
نقش بنفشه زاده زکِلکِ بهاریم
حرف دلت بگو که بدل می نویسمش
خوشحال می شوی تو از این راز داریم
من همچو لاله خون دلم می برم فرو
شاخص به دهر درصفت داغداریم
مستانه بلبلی پَری از گُل به گُلبنی
مانند کوه شُهره من از استواریم
هرگز چو بید لرزه نیابم زباد تند
سَروَم نماد روشنی از پایداریم
سارای شعر آمدو دارا شدم کنون
گشتم قرین دولت ازاین بُردباریم
« سینا» زِ لطف شعر تو دل شاد می شود
ریزد طراوت از قلم آبشاریم
رحیم سینایی 6/5/1387

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

ای خوش آن لحظه


ای خوش آن لحظه که مستم می کنی
مست صهبای الستم می کنی
سوزمی بخشی تو بر آوای من
سوز جانسوزی که دارد نای من
نام تو آید پیا پی بر لبم
روشن از روی تو گرد هر شبم
من به تو دل دادم وتو دلبری
رو به هر سویم که خواهی می بری
شد رضایم در رضای تو پدید
میوه امیدم از باغ تو چید
تو تناورسرو باغم بوده ای
در شب تیره چراغم بوده ای
ماهتابی تو دراین تیره سپهر
نور می بخشی بمن مانند مهر
با نگاهت می روم از حال خود
می ندانم هیچ از احوال خود
با خیالت خوش به پرواز آمدم
سرخوش از آن نغمهء ساز آمدم
فارغم از هر کمیّ و کاستی
چون چنینم بی تعلّق خواستی
حال من مجنون که جز لیلا ندید
هر چه جز لیلا به چشمش ناپدید
آنچه می بینم جمال روی توست
هر چه زیبا پرتوی از سوی توست
ای خوش آن آنی که دمسازم کُنی
مَحرم اَسرار و ، هَمرازم کُنی
لب گشایم من ، وَ تو گویی سُخن
آنچه می گویم تو می گویی ، نه من
من نه من هستم، نه تو تو، ماشدیم
روح در یک قالب و ، یکجا شدیم
رحیم سینایی 15/4/1387

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷

شهر آرزو

اگر شبی زِ راه مهر
تو از دیار آرزو
بیامدی سرای من
مرا دَمی بخود ببر
به سر زمین آرزو
به روزهای کودکی
به روزهای بی غمی
به آن زمان که در دلم
فروغ مهر بودو نور
وانفجار خواهشم
به یک ریال پول خُرد
به یک انار از حیاط خانه مان
به قاچ هندوانه ای
که توی آب حوض بود
می شکست
اگر چه گاه مادرم
به جُرم شیطنت
به چوب بادبیزنی
مرا به خَشم می نواخت
سرم به سینه می گذاشت
تمام درد ضربه را
به یک نگاه مادرانه ای
به بوسه ای ، نوازشی
ز ذهن وجان کودکانه ام
چه ساده می زُدود
در آن دیار آرزو
غُبار خشم
چه زود با فروغ مهر می پرید
مرا به شهر آرزو ببر
که خشم ها لحظه ای
نیازها ساده اند
ومهر جاودانه است
ویاد مادرم در آن
مرا بهین بهانه است
رحیم جمعه 25/8/1386

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

با رسولان سخن


به ادب شعر ترم شور دهد
جوهر خامهء من نور دهد
به تقیه نکنم زندانی
فکرهایم که بود نورانی
تابه کی فکروسپس خاموشی
تابه کی خواب خوش خرگوشی
بحر بی موج ندارد جوشی
موج شو تا به زمین بخروشی
نه خروشی که زپی ویرانیست
قصد من عزت هر ایرانیست
بُرش شاخه از این کهنه درخت
چون که خشکیده نمی باشد سخت
شاخهء تازه تری می آرد
بارو بَر خوش ثمری می آرد
تا به کی هر طرفی گردیدن
غنچهء بسته زگلها چیدن
در ره عشق قدم باید زد
بهر اندیشه قلم باید زد
حیطهء بحث کمی باز کنید
سخنی تازه تر آغاز کنید
بحث تاریک نمی باید کرد
واژه را شیک نمی باید کرد
گفته را ساده نماییم آغاز
بال باید زد وآنگه پرواز
در کویری که تو سرگردانی
راه یک سویه به از حیرانی
خوشه چینیم سلیمان بادی
خرمنی هست نما امدادی
ترسم دارم ز رسولان سخن
قُم وَ اَنذر شنو بسته دهن
ای رسولان سخن آغاز کنید
دید این قوم کمی باز کنید
بدترین درد جهالت باشد
نگذاریم که عادت باشد
رحیم سینایی 1375

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

میلاد سوگواران

خُشکیده گشته طبعم ، ابرم تُهی زباران
بادم برد به هر سو , تا بحر بی قراران
مارا به زَهر کُشتند ، بر سُفرهء رفاقت
درخون نشسته سینه ، ازجور نابکاران
تا غنچه گُل نگردد ، آنرا زشاخه چیدند
فریاد شیونی خاست ، ازسینه هزاران
طرح نُوی فکندند ، تاسبزه ها بمیرند
جُز خارها نروید ، بهر شُتُر سواران
دیدی که گله راندند ، در بوستان گُلها
پامال گشته سوری، نالان سپید اران
باضربهء تبرها، برسرو حمله بُردند
رحمی نکرده حتّی، برقامت چناران
مرغان درقفس را ، ازناله منع کردند
درکیش تازه آمد ، صیّاد روزگاران
از سوسنان خاموش ، رسم زبان بریدند
ممنوع شُد تَرَنّم ، در کام جویباران
باران به گریه افتاد، از این همه شقاوت
اشکش چکید برخاک ، رویید لاله زاران
کانون سینه گردید، صحرای ماتم وآه
سرزد بنفشه ازخاک ، میلاد سوگواران
« سینا» سخن چه گویی ، خاموش شوچوسوسن
تابرتوهم نگیرند ، خشم گناهکاران
رحیم سینایی 1375

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۷

زرتُشت

با جاده ها ، زِفاصله می گویم
با لحظه ها ، زِحادثه
با چشم ها ، زِ راز دل بَر مَلا شده
چون می رسم به تو
خاموش می شوم
دل می دهم به جاری لطفی
کَز چشمهای آبی تو می رسد مرا
زیرا که تو
نان وشراب را *
سی فصل ناشنوده ء آخر کتاب را **
با چهار واژه چه نیکو سُروده ای
شاعر تو بوده ای.
رحیم سینایی 1375

* نقل است که عیسی مسیح فرمود شراب بخور که خون من است ونان بخور که گوشت من است وکشیش چون کودک را غسل تعمید دهد تکه نانی در شراب زند وبه دهان او گذارد .در اینجا مقصود آیین مسیح** قران در اینجا مقصود آیین اسلام

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۷

نشان عشق


شبی ما را شرابی تازه دادند

نه یک جرعه که بی اندازه دادند

مرا درمکتب عشقش نشاندند

کتاب عشق بی شیرازه* دادند

چو کوکبها به دامانم نشستند

نشان عشق را آوازه دادند

مرا از شهر خود آواره کردند

مکان در شهر بی دروازه دادند

دلم مجنون صحرایش نمودند

به«سینا» هم نشانی تازه دادند

رحیم سینایی 1374

*بخیه مخصوصی که صحاف بر دو طرف وته کتاب زند

یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

مأیوس

آمدو خسته ، به کنارم نشست
در نگهش حالتی از یأس بود
تا سخن آغاز کرد
بُغض گلویش گرفت
اشک دویدش به چشم
مدتی این سان گذشت
تا کمی آرام شد
درد دل آغاز کرد
گفت: زچون وچرا
گفت : زدرد مگو
قصهء تلخ حیات
هیچ ندارد ثبات
گفت : غریبم غریب
در وطن خود دریغ
گفت :که این روزها
تلختر ایام عمر
باغ أمیدم خزان
تاب وتحمّل نماند
قصد کنون کرده ام
جان زقفس وارهم
گفتمش: ای مهربان
سرو به آزادگی
کوه به پایندگی
دورکن از خویش یاس
آهن درکوره باش
بحر صفت در تلاش
فصل خزان رفتنیست
رسم بدان مردنیست
باز بهاران رسد
نوبت یاران رسد
پُر شود این جام ها
پُر زشراب عقیق
گم شود این رسم بد
در دل عهد عتیق
دست به کاری بزن
زخمه به تاری بزن
خیزو بزن جام را
بادهء گُلفام را
رحیم سینایی 16/3/1387

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

بُت پَرست

كورهء احساس ما
داغ تر از هرچه هست
عاشق هر كس شديم
جاي خُدامان نشست
دور شدن از خرد
چشم بصیرت بِبَست
ذِكر الهي به لب
وقت عمل بُت پَرست
رحیم سینایی 16/3/1382

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷

او


گنجی از صدف دارد ، پشت لعل خاموشش
می دهد مرا مستی ، آن لبان می نوشش
می زند به دل چنگم ، آن سیاه یلدایی
تا که می کند افشان ، روی بازوُ دوشش
گوشواره ای زرّین ، زیر گیسوان دارد
آفتاب زر تابد ، بر سپیدهء گوشش
جامهء حریری ناب ، رنگ یاسِ تن دارد
عطر یاسمن خیزد ، از بهار آغوشش
می رود به آرامی ، دست دل به دامانش
ای خدا مباد هرگز ، یاد من فراموشش
آرزوبه دل دارم ، گر بگیرَمَش در بر
بوسه دم به دم گیرم ، از لب و بناگوشش
تا که دیده «سینایی» ، آن کمال زیبایی
لب گزیده از حیرت ، گشته مست ومدهوشش
رحیم سینایی آبان 1374

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۷

عاشقانه

چه خوش است شب نگاهی ، به نگاه یار کردن
چه خوش جان بر لب ، به لبش نثار کردن
سر پنجه جای شانه ، به کمند تار بُردن
به سیاه شام یلدا ، مَهَش استتار کردن
به رُخش بهار دیدن ، لب او دمی مکیدن
زشراب چشم مستش ، دل وجان خُمار کردن
به ترانهء کلامش ، به دیار خواب رفتن
به نوازش سر انگشت ، دلش شکار کردن
سر خود به موج مویش ، سحری فرو نمودن
به دیار بی قراران ، طلب قرار کردن
گل خندهء دهانش ، به حریم دل نشاندن
به ره صبای زلفش ، تن خود غُبار کردن
چه خوش همچو «سینا» ، که سرود عاشقی را
به سرای وکوی و بَرزن ، همه جا هوار کردن
رحیم سینایی 1374

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

مورچگان

به چه کس روی کنم؟
راز دل با که میان بگذارم ؟
در این کومهء ماتم زده را
بر چه کس بُگشایم ؟
شهر در خاموشی ست
غرق در بیهوشی ست
نه سلامی با مهر
نه کلامی با عشق
نه رفیقی یکرنگ
همه دلها از سنگ
همه چون مورچگان
صبح تا شب به تلاش
فکر نان ،فکر معاش
زندگی یک بُعدی ست
عشق را می سنجند
دوستی ها وعبادت را نیز
همه با نرخ دُلار
کار را می سنجند
لیک این یک به ریال
ساقیا باده بیار
مست وبی هوشم کن
های خاموشم کن
تا به شهر کوران
دست بردیده گذارم آرام
نه چو منصور به دار پیغام
رحیم سینایی 18/11/1373

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

ناله


نالم همی و، ناله توانم بریده است
از وحشت زمانه، زبانم بریده است
در روزگار شور ، مجال شعور نیست
مجنون پیر، فکر جوانم بریده است
با قصه های کهنه مرا خواب کرده اند
خوابی چو مرگ ،رشته ء جانم بریده است
گفتم زَنم به لشکر بیهودگی ، دریغ
بازو ضعیف و، زِه زکمانم بریده است
لب تشنه پا به ساحل رودم ، ولی چه سود
شمر لعین ، به دشنه امانم بریده است
این باغبان بی خردم بین ، زِروی جهل
صد شاخ بارور ، به خزانم بریده است
گفتار نغز ودلکش «سینا» ، رسا نشد
کوکوی جُغد ، نطق وبیانم بریده است
رحیم سینایی آبان 1373

باد نَمّام

باد نَمّام سخن چینی کرد
خبر حادثه ای بُرد به شهر
شهروندان نگران
با نگاهی همه بُهت
باغ را غرق تماشا گشتند
شاخهء سبزولطیف احساس
خبری شوم شنید
رفت درکام خزان
چونکه می دید دریغ
قامت راسخ باغ
سروافراشته قد
زیر هر ضرب تبر
کم کَمَک خم می گشت
عاقبت قامت سبز
ناله ای کرد غریب
وسپس
خاک را سجده نمود
تبر از ضربه فتاد
وتبرزن خوشحال
نفسی تازه نمود
و سِتُرد
عرق خستگی از پیشانی
وکنون باغ مان سبز ولی بی سرو است
عزّتش خفته بخاک
در بهاری دیگر
برلب جوی کنار تنهء بی سر سرو
صد بنفشه به عزا بنشستند .
رحیم سینایی 6/4/1374

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

خُمار چشم


تو چه داده ای به چشمت ، که چنین خُمار باشد
سر خُم ّ می بپوشان، که مرا قرار باشد
به نگاه چشم مستت، دل من زکف ربودی
به بَرَم چرا بماند ، چوتو اش نگار باشد
چوزبان خود گشایم ، همه ذکر تو نمایم
چه کنم که در ضمیرم ، همه فکر یار باشد
به دو زلف مُشکبویت ، که شُدم اسیر کویت
همه روز من چوشام و، شب من چه تار باشد
اگرم تَفَقُد آری ، ودمی به خود گذاری
همه شرح درد گویم ، چوتو غمگسار باشد
نه توان آنکه یادت ، ز خیال خود بِِرانم
تو به شهر جان امیری ، نه من اختیار باشد
به شراب تلخ «سینا» ،غم خود زدل مَراند
که اسیر درد بهتر، که گناهکار باشد
رحیم سینایی 1372

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۷

باغچه ام

دیر گاهی ست که این باغچه ء خانه ء ما
چشم در راه بهاران مانده است
در رُخ باغچه ام
نه نشانی زِدرخت
نه نشانی زگل سُوری وسُوسن برجاست
تن او سوخته است
در خزانی دلگیر
در زمستانی سرد
ازهجوم غم ودرد
ای دریغا زدل باغچه ام
خاروخَس می روید
بُلبُل از باغچه ام کوچیده است
زاغ در باغچه جا خوش کرده است
ناتوانم که در او بنشانم
سیمتن یاسَمَنی
بید بُن مجنونی
وتناور سَروی
وبیارم قفس و
بُلبُلی آزاد کنم
ودل باغچه و بلبل خود شاد کنم
من واین باغچه ام
تا به امروز وهنوز
چشم در راه بهاران ماندیم
غزل یوسف گُم گشتهء حافظ خواندیم
رحیم سینایی 17/3/1387

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

دیدار


مابه دیدار تو از بهر نیاز آمده ایم
پیش محراب نگاهت به نماز آمده ایم
پای پُر آبله و خسته ولی از سر شوق
به زیارت زِ رَه دورو دراز آمده ایم
هر کسی با هوسی رو به سویت آوردست
ما تُهی دست به صد سوزو گداز آمده ایم
با دلی پُر زتمنّا ولبی پُر زثنا
پیش درگاه شه بنده نواز آمده ایم
خلوت از غیر بپرداز که ما خسته دلان
در حریم حَرَمَت مَحرم راز آمده ایم
عُقده از دل بگشا غنچهء لب بسته که ما
چون نسیم سحری روح نواز آمده ایم
خوش بخوانید هزاران که در این موسم گل
به چمن با صَنم وباده وساز آمده ایم
دل «سینا» شده زین خوش که رقیبان گفتند:
از سر مهر به درگاه تو باز آمده ایم
رحیم سینایی 18/11/1371

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۷

کویر لحظه ها

بوسه ام را بوسه گاه دیگر است
جای هر بوسه نه روی دلبر است
خارخشکم در کویر لحظه ها
از نم شبنم گلوگاهم تر است
می زند سیلی به رویم باد گرم
در عذابم ماسه با او یاور است
بخت بد ما را زباغش دور کرد
ای خوش آن خاری که گل در منظر است
سر نوشتم مرگ در کام شُتر
مرگ زجر آلود از بد بدتر است
یک نفس « سینا » هوایی تازه نیست
در کویر غم قفس ها بی در است
رحیم سینایی 5/10/1375

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

عقيق


خون شد دلم زدست زمانه ، رفيق كو؟
دارم هزار دوست ، رفيق شفيق كو؟
مارا به جرم عشق تو تكفير مي كنند
ياوه زياد و نكته وحرفي دقيق كو؟
ديگر نشان زمهر به قلبي نمانده است
داري اگر نشان تو زِقلبي رقيق ، كو؟
گفتي كنم به بحر حادثه هر دَم حِمايتت
گشتم به بحر حادثه اينك غريق ، كو؟
اي قوم روشني زجمالش چو يافتيد
در سوگ او سرشك برنگ عقيق ،كو؟
«سينا»دلش پُر است ، از اين ناله ميكند
اي دل صفاي صُحبت اهل طريق ، کو؟

رحیم سینایی شنبه 26/7/1382

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

مصلحت سوزي

پاي را آهسته برداريد
گامها كوتاه
پُشت هر ديوار
يكنفر در انتظار نكته اي ،حرفيست
لب فرو بنديد
گر كه قصد گفتگو با همدلي يا دوستي داريد
بهترين جا پستوي خانه است
در خيابان بايد از
وضع هوا يا بُرد وباخت آبي وقرمز سخن گوييد
جاي خنده خلوت خويش است
درمجامع ،گريه كردن ،تيره پوشيدن
تسبيح صددانه را بردست پيچيدن
بهترين كار است
در ديار مصلحت جويان
مصلحت اين است
گركه مي خواهيد
آب از جام دگر نوشيد
چشم برديگر افق دوزيد

شعله اي در ذهن تاريكي بر افروزيد
در نخستين گام مي بايد
مصلحت سوزيد .
رحيم سينايي25/11/1382

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

عقل واحساس


عقل واحساس
قرنهاست
ما به تاریکی شهر
ما به تاریکی دشت
ما به تاریکی این جنگل انسا نیمان خو کردیم
چون که ما زاده شدیم
در دل تاریکی
همه با عقل گذشتند از این تاریکی
ما به احساس نشستیم ونشستیم وهنوز
انتظاریم که خورشید وشی می آید
همه گویند کسی می آید
کی ؟ نمی دانم
انتظاری به بلندای زمان

رحیم سینایی 1/5/1372

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

ماه زيبا

ديدگانت قشنگ و دريايي
گفته هايت هميشه رويايي
اشك شب مي چكد به كوكب صبح
گريه اي دركمال زيبايي
زلف شب پُر ستاره گرديده
گوهر زُهره اش تماشايي
در دل هر دقيقه شعر تري
بر لب آرم ز سوز تنهايي
غُنچهء واژه ام چو مي شِكُفَد
روي گُلبرگ آن تو پيدايي
چيني اين سُكوت پُر غوغا
بِشكند گاه سوت شب پايي
ميزند شانه موي شب را باد
مي دَوَد در دلم تمنّايي
چشم «سينا» به راه مانده هنوز
دل پُراز عشق وشورو شيدايي
در ميان ستاره هاي شبم
ماه زيبا چرا نمي آيي
رحیم سینایی 27/4/1374

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

ما تم سرا



ما تم سرا
اي بادهاي حادثه برما چه مي وزيد
ديگر بَس است
در شرق غم ، شرق اندوه
ده ها سَده است ، رنگ خوشي را نديده ايم
ما را چه مي شود ؟
حيران شديم وچشم دگر وا نمي كنيم
كاري براي شادي دلها نمي كنيم
بر سر زنيم و سينه و چشمان اشكبار
فكري براي حلّ مُعمّا نمي كنيم
مارا چه مي شود ؟
غم جاي جاي خانة دل را گرفته است
در شعر وداستان
در حرف وچيستان
در عُمق روح مردم اين سر زمين پير
افيون غم، بيداد مي كند
اي ذهن هاي مُنوّر
اي سينه هاي پاك
اي دستهاي پُر زطراوت ، حمايتي
اي بادهاي جانب مغرب ، عنايتي
پاييزمان بَس است
اين باغ پير
شوق بهارانش آرزوست
بزم شراب وقَهقَه مستانش آرزوست
« شير خدا و رستم دستانش آرزوست »
رحیم سینایی پاییز 1379 فراشبند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۷

ياد باد

ياد باد
آن شباب آن شادماني ياد باد
باده نوشي كامراني ياد باد
عُمر طي شد ضعف وپيري رُخ نمود
آن توان وآن جواني ياد باد
بر مَذاقم روز وشب چون زهرشد
روزگار شادماني ياد باد
خون زنامردان دلم بسيار خورد
همّت ياران جاني يادباد
هيچ كس از من دگر يادي نكرد
آن صفا و مهرباني يادباد
چون به زير خاكها منزل كنم
دوستي گويد فلاني يادباد
شد شهيد عشق«سينا» بي كفن
حُلّه و بُرد يماني ياد باد
رحیم سینایی زمستان 1373

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

سرو سرافراز


سرو سرافراز
سحر، به رسم شقایق دوباره می روییم
چو آه دودی دریا به دشت می موییم
در آن کران که پرستو دوبال بگشاید
نشان باغ امید از بهار می جوییم
به شوق دیدن آن تک سوار فرخ پی
شکیب گونه ره انتظار می پوییم
به کنج خلوت دنجی ، کنار یار شفیق
حدیث راز نهانی ، به باد می گوییم
به اشک روشن شب ، در هوای بلبل عشق
غِبار جامهء گلهای سرخ می شوییم
زخاک دامن این مام پیر ورجاوند
شمیم خون شهیدان عشق می بوییم
به باغ سبز غزل با سرودهء« سینا»
چو سرو سبز سرافراز باز می روییم
رحیم سینایی اردیبهشت 1376

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷

بهاري

بهاري
بـا نسـيمي دلم بهـاري شــد
گونه ام رنگ گُل اناري شــد
گرچه تب داشت، اين دل پُردرد
شــاد از نغمـهء قنـاري شــد
تا كه پـروانـه بـال را بگشـود
چشمهء عشـق بـاز جاري شد
نفـرت وكينـه رفت از دلهــا
وه چه نيكوي روزگـاري شـد
رسـم پاييز بـار خـود بَر بست
زاغ از بوسـتان فـراري شـد
نرگس از خواب ناز شد بيدار
چشم جادوي اوخُماري شـد
سُـوري وسـوسن و بنفشه دميد
بـاز «سـينا» هوا بهـاري شــد
رحیم سینایی 17/7/1379

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

حیات مردابی

من از مرداب بيزارم
که موجش نيست

اوجش نيست
رُخش آرام و بي‌چين است
سکوتش سخت سنگين است
حياتش مملو از تکرار
حياتش خالی از پيکار
من از امروز چون ديروز
من از پار چنان پيرار غمگينم
نمی دانم چرا؟
در جنگل سر سبز انديشه
درختی خُشک وسرما بُرده را

ما دوست مي‌داريم
به اميد کدامين ميوه اش
بر دوستيمان پای بفشاريم
چرا ؟ راهی نمي‌پوييم

نوين حرفی نمي‌گوييم
چرا ؟ در جنگل سر سبز انديشه

درختی نو نمي‌جوييم
چرا ما همچنان سرگرم
شايد ها نشايد ها
وبايدها ، نبايدهای ديريينم
ومحسور هزاران ساليان
تاريخ گاهی تلخ وشيرينيم
چرا؟ فرادی خود
در آينه‌ي کردار امروزين نمی بينيم
نمی دانم
شراری در اجاق سردمان باقيست
واز باده‌ي خرد
چيزی درون ساغر ساقيست
نمی دانم نمی دانم.
رحيم سينايی 17/12/1386

جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶

سهم الارث

سهم الارث
سهم من باد بُوی بابونه
جویباری لبش پُر از پونه
کوزه ای از زُلال جاری رود
آتش هیزم واُجاق و دود
سایه ساری زبید مجنونی
شاخه ای لاله های دلخونی
شبنم وکوکب وگل سوری
نان وسبزی وچای در قوری
نی چوپان وزخمه های سه تار
بی ریا خندهء شکفته انار
بَن کوهی , چُغالهء بادام
نوبت عاشقی* در این ایّام ( * فیلمی از محسن مخملباف )
ماهی قرمزی * به جام بلور (*نمادی از نوروز)
روزنی رو به چشمه های شعور
نان خوش طعم پخته بر تاوه
عزم رستم وبیرق کاوه
آریوبرزن * وسپاه دلیر ( * سردارهخامنشی در جنگ با اسکندر )
تنگ چزابه * با هزاران شیر (*گوشه ای از جبهه نبرد 8ساله)
بال دُرنای عاشق پرواز
دل پاکی که هست مَحرَم راز
شعر مهتاب مرد نو پرداز
غزل ناب حافظ شیراز
آیه ای از کتاب یزدانی
آن سه هشدار پیر ایرانی
سهمم از ارث این وخود دانی
آنچه ماند تُراست ارزانی
رحیم سینایی شهریور 1375

جمعه، دی ۲۱، ۱۳۸۶

بخت پيروز

بخت پيروز
آسمان گريه نمود
وزمين سبز ازاين گريه زيبا شده است
باغ ساران هلو
خيمه ساران شكوفه است كه برپا شده است
عيد نوروزبه يمن قدم فصل بهار
سالها مانده وپيوسته پر آوا شده است
بلبل از دولت فروردين است
مست از وصل گلان گشته وشيدا شده است
پس از اين سرد سكوت
لب من
به تمناي درودي به تو گويا شده است
تو كه نوروز مني
بخت پيروز مني
لحضه هایم همه با یاد تو معنا شده است
رحیم سینایی فروردین 1386