جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

سپاه نوروزی

حاصل روزهـــــام دلتنــگی ........چون ندیدم ز دوست یکرنگـی

هیچ کس بر لبـش نمــــی‌آرد........ حـرفــی از دل کلام بی رنگی

***

چشمه‌ی آسمــــانمان خوشید ........درعطش ماند دشت وصحرامان

اشک از چشــم‌هایمان جوشید ........ چون نمانده امید فـــردامان

***

کرکس مرگ پر گشوده به دشت........ هیچ کس را مجــال آوا نیست

لب ســاحل ببین که جان دادند........ این نهنگان ومیـل دریا نیست

***

جنگلم سوخت چشمه‌ام خشکید........ باغســـارانم از عطش مُردند

تن بیجان ســــــــروهایم را........ چون صلیبــی به گورها بُردند

***

موسیقی نیست در رگ جوبـــار........ باد آواز شـــــوم می‌خواند

برلب چشمه بیـد خشــــکیده........مثل نقشی به بــُــوم می‌ماند

***

سایه مرگ هر طرفت پیداســت........ هیچ کس را گریز گاهی نیست

حاصل از روزهام دل تتنـــگی........ آتش سینه مُرد وآهــی نیست

***

باز« سینا » دوباره می‌خوانــــد ........غزل نابِ پُر تب و ســـو زی

کاشکی دولت خـــزان بـــرود........با حضور سپاه نــــــوروزی

رحیم سینایی 4/9/1389

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

یاد ایامی

رود کارون می‌رود آرام

من کنار ساحلش لم داده‌ام دلتنگ

می‌نمایم لحظه‌های عمر خود را رنگ

یاد ایامی

می‌زند بر صفحه‌های خاطراتم چنگ

ذهن من در بین اکنون وگذشته مثل یک آونگ

باز من می‌مانم وافسون ویک نیرنگ

چشم می‌دوزم به روی آب

بر رُخش رقصنده نور دلکش مهتاب

باز می‌آید به یادم آن شب زیبا

من وتو در ساحل دریا

چشم بر امواج نا آرام

با نگاهی حرف‌ها گفتیم

دُرّ عشقی تازه را درسینه‌مان سُفتیم

با هم از احساس خوب عاشقی گفتیم

لیک

ساده بودم من

رند بودی تو

ماه‌ها طی گشت تا روزی

از دل سبز بهارم زردها زادی

جای عشقت نفرت از خود هدیه‌ام دادی

همچنان من ماندم وافسون یک نیرنگ

رود کارون می‌رود آرام

رفتن عمر گران را می‌زند آهنگ

من کنار ساحلش دلتنگ

می گزم انگشتم از افسون یک نیرنگ

رحیم سینایی 3/7/1389

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

فردای فریبا

غرق یک احساسم

و از آواز چکاوک دل من می‌لرزد

تلخی خاطره‌ای حُزن انگیز

زهر خود را به تنم می‌ریزد

بغض اندوه مرا راه نفس می‌گیرد

گریه فریاد رَسَم می‌گردد

اشکها داغ دلم را به رُخم می‌آرند

صورتم مُلتهب از آتش اندوه دل است

تکیه بر صخره نگاهم به افق می‌دوزم

دور دست نظرم

آسمان آمده تا صورت دریا بوسد*

بدهد دختر خورشید به آب

و زند گونه‌ی دریا سُرخاب

حس این منظره آرامم کرد

موج آهسته به گوشم می‌خواند

نوبت شب شدو مهتابی هست

وبه مهمانی مهتاب شبت

اختر زُهره‌ی زیبایی هست

رفت امروز ولی

باز فردای فریبایی هست

رنگ اندوه مَزن چهره‌ی فردایت را

لب به لبخند گشا صبح فریبایت را

رحیم سینایی 8/8/1389

* خط افق تلاقی دریا وآسمان

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

رخصت دهید

رخصت دهید از قفس خود رها شـــویم......... با باغ بی حضور قفس آشنا شــویم

از نور ماهتـاب شـب ما منوّر اســـــت......... هرگز مباد تا که شبیه شما شـــویم

زُهد وریا وجبــرِعبادت فســـــردمان.........ساقی شرابمان بده تا با صفا شـویم

ای راه کج که راســت نمایی به چشممان.........ایمانمان بگیر که تا با خدا شــــویم

شــور تعصبــی به دل مـــــا گره زده.........سرپنجه‌ی خرد مددی کن که وا شویم

محتاج نقد خویشم وچون روز روشن است ........ناید دمی که منکر این مدّعا شــویم

مارا فُروغ عشق رهاند از این ضـــــلال.........موسی بیا برسم شبان در دُعا شـویم

«سینا» زبحث مدرسه دامن کشیده اسـت.........از ما بدور باد که اهل ریــــا شـویم

رحیم سینایی26/4/1389

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

اهواز

به اهواز رفتم*

به شهری قشنگ

که یاد آورم خاطرات قدیم

قدم تا نهادم برآن خاک پاک

سفر کرد ذهنم به دوران دور

به آن سالهای پُر ازکودکی

به آن روزهای تهی از هراس

به ایّامی از نوجوانی خویش

که آن دختر ناز همسایه مان

به یک عشوه می‌برد از من حواس

نشستم لب رود کارون دَمی

به آرامی آب روان در عبور

مرا برد افکار سیّال ناب

به شهر گذشته به ایّام دور

به عصر بلم های چوبی در آب

به عصری که خالی بُد از اضطراب

غروبش پُر از خاطرات قشنگ

شبش داشت مهتاب سیمینه رنگ

هوایش خنک بود در نیمه شب

ولی روزهایش پُر از سُوز تب

به آن روزها که قدم می زدم

لب رود کارون به وقت قرار

به روزی که از من جدا گشت ورفت

ولی ماند مهرش به دل ماندگار

دوصد خاطره زنده شد درخیال

لب از آتش آه می‌سوختم

برای تسلای دل باز هم

نگاهم به کارون او دوختم

مرا اُلفت است با تو اهواز من

به عشقت زند نغمه این ساز من

ز شیراز اگر بُد مرا آب وگِل

مپندار مهرت برون شد زدل

رحیم سینایی 3/8/1389

*رهآورد سفر به خوزستان پس از 25 سال

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

گردش تقدیر

تا دیده رُخت دید دلم در هوس افتاد .........آنقدر پیت* گشت دلم کز نفس افتاد

انگیزه‌ی تو چیست که رویت ننمایی.........ترسی که بگویند گُلی پای خَس افتاد

با قافله رفتیم و به دل شوق تو داریم......... درگوش سفر بانگ رسای جرس افتاد

از راز دلم دوش مگر یافت خبر غیـر......... کین سّرِ نهان باز بدست عسس افتاد

دی نوش گل ازغیبت پروانه‌ی زیبــا.........در گردش تقدیر نصیب مگس افتــاد

ما چشم ندوزیم به غیر از در قُربَـش.........دلبسته‌ی آنیم که فریاد رَس افتــاد

«سینا» بِبُر از مدرسه ومسئله امـروز.........جامی بزن از باده که اندرز بَس افتـاد

رحیم سینایی 4/9/1389

*پیت=پی ات= دنبالت (ات = ضمیر متصل دوم شخص مفرد مفعولی و چون کلمه ای به ی مختوم باشد حرکت همزه را به ما قبل دهند و همزه حذف شود) مثال : ایا کرده در بینیت حرص ورس// از ایزد نیایدت یک ذره ترس. ( لبیبی )

چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۹

بُت عیّار

بیادت هست ؟

آن روزی که زیرشاخسار یاس عطرآگین

که شرمی چهره ات را رنگ آتشناک می‌بخشید

نگاهم خیره شد درعمق چشمانت

بمن گفتی

شراب عشق را ازجام چشمان تو نوشیدم

بیادت هست ؟

آن روز بهاری را

که زیر شاخه های پُر گل بادام می‌گفتی :

ترا تا واپسین دم دوست خواهم داشت

بیادت هست ؟

ظُهرگرم تابستان

بدور از چشم هر دیّار

چه سان سرخوش درون بِرکه‌ای باهم شنا کردیم

بیادت هست ؟

غُروبی سرد در پاییز

به کُنج خلوت دِنجی

زسوزی سرد

اندامت میان حلقه‌ی آغوش من آرام می‌لرزید

بیادت هست ؟

روز برفی وزیبای بهمن ماه

که هر دو چتر بر سر

از خیابانی که اطرافش پُر از کاج است

به آرامی گذر کردیم واز دلدادگی هامان سُخن گفتیم

بیادت هست ؟

آن دوران بس کوتاه ، ولی شیرین

هزاران حرف در سینه

هزاران خاطره در یاد

از آن ایّام ها دارم

ومن هرگزفراموشت نخواهم کرد

ای زیبا بت عیّار

فراموشم چرا کردی؟

رحیم سینایی جمعه 19/2/1360

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹

گُناه دختران

من دختری مُجردم ومُستقل ولی

چونکه نبود مرا حق انتخاب

اینک صدا کنند مرا

ترشیده دختری

یا باتسامحی زمُحبّت

هان ! پیر دختری

هرگز کسی نگفت گُناهم چه بوده است

من خواستم چنین ؟

آیا کسی ؟

راهی درون خلوت من باز کرده است.

حرفی بکوک ساز دلم ساز کرده است ؟

مَردی به مهر

عشق من ابراز کرده است؟

من را گُناه چیست ؟

که تُرشیده دخترم

جُرمم چه بوده است؟

کنون پیر دخترم

دانم همین وبس

باشد گُناهم این

هم زاد مادرم

چُونان پرنده در قفس تنگ باورم

تا دردلم فُروغ نگه بی اثر شود

در پیش مردها

مُلقّب به خواهرم

رحیم سینایی 22/5/1389

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

من صدایت کردم

درشبی مهتابی

تو به روی چمنی سبز کنار چشمه

تکیه بر بید قشنگ مجنون

دیده بر گنبد دوار بلند

در پی اختر خود می‌گشتی

من صدایت کردم

وتو لبخند زدی

چشم تو جلوه‌ی زیبایی داشت

صورتت حس فریبایی داشت

بهرمن لذّت مهتاب دوچندان شده بود

تو مرا سوی خودت ‌خواندی و پس

به تو نزدیک شدم

تا گرفتی دستم

آتشی در تن من افکندی

دست درموی سیاهت کردم

که پریشان زنسیمی شده بود

خیره‌ی برق نگاهت گشتم

وسپس

لب گلگون ترا بوسیدم

تن مهتابی تو

عطر شب‌بوی بهاران میداد

من که مست از تو واحساس قشنگت بودم

با طپش های دلم باز صدایت کردم

وتو لبخند زدی

وبه پای دل من بند زدی

رحیم سینایی 23/12/1388

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

فصل سفر

خوش آمدی وهوای بهـــــار آوردی ...... زداغ سینه دوصد لاله بارآوردی

پُر از ســــرود رسا و ترانه‌ی عشقی .......حدیث دلکش آغوش یار آوردی

مروکه فصل سفر ابتدای دل تنگیست ...... بمان که هدیه بمن اعتبارآوردی

گمان مبر که ترا من زیاد خواهم بـرد ....... ترا که در نظرم افتخــار آوردی

ترانـــــه را به هوای تو می‌کنم آواز ....... تو واژه بر لب من پُرشمار آوردی

بیا که با دل حساس می‌شوم دمسـاز....... حدیث زخمه وشهناز وتارآوردی

غزل زکِلکِ تَرَت موج می‌زند« سینا» ....... دوباره دخترشعری به بار آوردی

رحیم سینایی 28/6/1389

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

چرا چنین شد

چرا چنین شـدو ما در ضلال گُم شده‌ایم ...... جدا زِ منطق ودر قیل وقال گُم شــده‌ایم

اســـیر دام تعصب شدیم قرنــی چند ...... بدین سـبب زِ ره اعتدال گُم شـــده‌ایم

چنان به باور و احساس خویش دلبستیم ...... که در کشاکش امری محال گُم شــده‌ایم

هـزار فرصت تغییـر داده‌ایم از دســـت ...... به کوی حسرت صدها مجال گُم شده‌ایم

کسی که تیره شب ما شــهاب باران کرد ...... به جهل کشتن ودر انفعال گُم شــده‌ایم

هزاره‌ای بگذشته است وباز می‌پرســـیم ...... جواب نامده در یک سؤال گُم شــده‌ایم

کجاست جرئت «سینا» که راز بگشـــاید ...... فریب خورده و در یک خیال گُم شده‌ایم

رحیم سینایی 5/5/1389

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

باد فتنه

میا به باغ من اکنون که برگ وبارم نیست

پرنده‌ی قفس هستم دگر قرارم نیست

سترون است همه ابرهای این وادی

طراوت از نم آبی به جویبارم نیست

پرنده‌ها همه رفتند وزاغ می‌تازد

دراین خزان اثر از قمری وهزارم نیست

اسیر خدعه‌ی افراسیاب شد رستم

نشان زلشکر وگُردان شهسوارم نیست

فروغ شمع من از باد فتنه شد خاموش

امید پرتو نوری به شام تارم نیست

کنون به جرم گناه نکرده محکومم

امید رحمتی ازچرخ کج مدارم نیست

نماده همدلی وهرکه سر به لاک خوداست

مپرس حال رفیقان خبر زیارم نیست

فسُرد سینه‌ی «سینا» در این خراب آباد

هزینه شد همه‌ی عمر واعتبارم نیست

رحیم سینایی 15/8/1389

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

دُخت خراسانی

زیبا عسـل دُخت خراسـانی .......... من در تو دیدم روح انسـانی

کردی طلوع از مشــرق خاکم ........ در تیره شبهایم تو مهمانــی

وقتی زخـود گفتـی واندوهت ......... بارید چشمانت به آســـانی

من در نگاهت جسـتجو کردم .......... زآن پیش که دراشک بنشانی

خواندم هـزاران راز ناگفتــه .......... فحوای این حرفم تو میدانـی

وقتی که با تو گفتــگو کردم .......... دیدم نه یک صفحه که دیوانی

روحت رها و فکرت آزاد است .......... تا کی درون سـایه می‌مانـی

ای دختر زیبا مشـو سوسـن .......... لب باز کُن تا دُر بیفشــانــی

«سینا» وطن فردا شـود زیبا ........... با دسـت وفکــر دُخت ایرانی

رحیم سینایی 7/5/1389

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۹

انتهای پاییزم

آن نشسته در خاطـــر .........کــــی کند زما یادی

تـا به یـــــاد روی او ......... در دل آورم شـــادی

*****

خاطــرات شــیرینش ......... نقش صفحــه‌ی یادم

عصــــر روز زیبایـی ......... که دلـــم به او دادم

*****

آن غروب شـوق انگیـز......... مــرغکان به روی آب

شرم شرقیش می‌ریخت......... روی گونه اش سـرخاب

*****

تـا گـرفت دســـتانم ......... التهاب جانـم سـوخت

دسـتمان گره می‌خورد ......... قلبمان بهـم می‌دوخت

*****

تـا قـــــرار روز بعد ......... انتظــار مـی‌ماندیــم

روزهـای خـوبـی کـه......... درس عشق می‌خواندیم

*****

ای ســــفر ترا نفرین .........که جدایمان کـــردی

جانمـان بـه یک قالب ......... تو ســوایمان کــردی

*****

چـرخ بازی خود کـرد.........او جـدا شـد ازجانـــم

ایـن منم کـه با یادش.........تـا به مرگ می‌مانـــم

*****

طــی شــده بهار من ......... انتهـای پاییــــــزم

گـــرکند مــرا یادی.........اشک شوق می‌ریــــزم

رحیم سینایی 11/6/1389

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

رقص مستانه

دیدگان بهر تماشاست اگر بگذارند

دیدن روی تو زیباست اگر بگذارند

صحبت ازعشق قشنگ است همه می‌دانند

حرف عاشق همه نجواست اگر بگذارند

بلبل از شوق بَریار غزل می‌خواند

شرح این قصه فریباست اگر بگذارند

نی وتاراست وبنان شعر رهی می‌خواند

بزم استاد خوش آواست اگر بگذارند

ساقیم دست بدست باده رنگین آرد

مستی از باده‌ی صهباست اگر بگذارند

سرو تو جلوه نمودست به باغ دل ما

وصف آن قامت رعناست اگر بگذارند

با دف مرشد ما پیرو جوان می‌رقصند

رقص مستانه چه شیواست اگر بگذارند

ترس «سینا»ست که این جمع پریشان گردد

شادی وهلهله برپاست اگر بگذارند

رحیم سینایی 16/7/1389

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

دلخسته

دلخسـته‌ی روزگار خویشم ............ در غربتم ار دیار خویشــم

من در غم هم نفس نشستم ........... چشمی به ره نگار خویشـم

خورشید رُخان جفا نمودند ............ دلبسته‌ی شام تار خویشم

هرچندشکسته‌ای تو پیمان ........... پابند برآن قـرارخویشــم

از داغ هــزار آرش امــروز ........... درسـوگم وداغدارخویشـم

در دل نبـود ُامیـد تغییــر ............ زندانـی این حصار خویشم

«سـینا» تـو کجا وبال پرواز ............ مهجور من از تبار خویشم

رحیم سینایی 7/6/1388

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

سیرت انسانی

دل داده‌ام به سیرت انسانی شما

آن خوی پاک وصورت روحانی شما

ای مهربان که شعر تو آوای زندگیست

درگوش جان نشسته غزل‌خوانی شما

در ذهن تو بلوغ تفکّر عیان نمود

دلشوره‌های قلب وسخندانی شما

سنگ عبث به ‌سینه دنیا زدم ولی

دردی دوا نشد زِ پریشانی شما

با برگ سبز تحفه‌ی درویش آمدم

یک امشبی به سفره‌ی مهمانی شما

دیگر دمی زیاد تو غافل نمی‌شوم

ره برده‌ام به خلوت پنهانی شما

«سینا» بگو که نام خدا بردلم نوشت

استاد عشق و عالم ربّانی شما

رحیم سینایی 11/7/1389

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

مرد خدا

آن شب که مرا جانا از خویش جدا کردی

هرگز تو ندانستی برما چه جفا کردی

با شورو هزاران عشق عمری به تو پیوستم

این حاصل عمرم را یک لحظه فنا کردی

روزی که ترا دیدم از شوق نفهمیدم

چون آتش جان سوزت درسینه به پا کردی

ای کاش غرور تو رخصت دهدت یکدم

تا باز بیندیشی ظلمی که بما کردی

سخت است مرا باور بینم که عزیزدل

بردی زنظر ما را با خصم وفا کردی

چون نیک نظر کردم دیدم که جفا جویی

صدها گره افکندی کی یک گره وا کردی

دل‌شاد نخواهی شد از عاقبت کارت

زآن زهر که در کام این مرد خدا کردی

چون شکوه کند «سینا» هم‌راز نمی‌یابد

تا آنکه به او گوید برما تو چه‌ها کردی

رحیم سینایی 29/5/1389

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

هم مسلک

ای غنچه لبان فصل بهار است بیایید

نرگس نگهش پُر زِخُمار است بیایید

هرگل که بدیدیم بُوَد مونس خاری

زیبا گل ما فاقد خار است بیایید

در باغ بود نغمه‌گری شیوه‌ی بلبل

بُستان چو پذیرای هزار است بیایید

چون عاشق موسیقی وآواز اصیلید

آواز بنان و نی وتار است بیایید

خسروبه صفاهان شده ازغمزه‌ی شِکّر

شیرینش از این کرده شکاراست بیایید

ما مست نگردیم زِ هَر باده وجامی

این باده زِ جام لب یار است بیایید

گویند پریشانی «سینا» زچه باشد

هم مسلک گیسوی نگار است بیایید

رحیم سینایی 5/7/1389

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

نماز عشق

ما در نماز عشق به سوی تو بوده‌ایم

از کعبه دل بُریده به کوی تو بوده‌ایم

قصد دلم هزار پریوش نموده‌اند

غافل که ما اسیر به موی تو بوده‌ایم

پروانه گونه گرکه در آتش بسوختیم

نَبوَد گلایه عاشق خوی تو بوده‌ایم

شمشاد باغ جلوه‌گری کم نما که ما

سرمستِ آن طراوت و بوی تو بوده‌ایم

با سُوریان باغ بگفت عندلیب عشق

آزاده سروِ بر لبِ جوی تو بوده‌ایم

درخون نشست سینه‌ی لاله ازاین خبر

وقتی شنید درتب روی تو بوده‌ایم

«سینا» بریخت باده وگفتا که نوش کن

او بی‌خبر که مستِ سبوی تو بوده‌ایم

رحیم سینایی دوشنبه 29/6/1389

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

درس زندگي

مانده در ياد درس استادم

كه بمن درس زندگي مي‌داد

بود درياي زرف وموّاجي

كزدلش دُرّ پُربها مي‌زاد

*

يك بيك مي‌شِمُرد اوصافي

بهر آنها نماد مي‌آورد

تا به خاطر سپارم آن درسش

روبه تمثيل شاد مي‌آورد

*

كوه در درسش استقامت بود

باد يعني رها زِهَر بندي

سرو يعني فقيرِ آزاده

غير نازش كجاست؟پابندي

*

تاك يعني اگر چه پُر باري

درتَمَوّل خُضوع بايد داشت

بيد يعني كه خستگي ها را

بايد از جان خستگان برداشت

*

اوبمن گفت سوسن زيبا

ده زبان دارد و ولي خاموش

مثل نيلوفران آبي رنگ

گاه بايد شوي سراپا گوش

*

بمن آموخت قطره مي‌ماند

گر به دريا سفر كند با رُود

از تعلّق اگر رها گردي

عطرآگين كني فضا چون عود

*

دادتعليم مثل باران باش

تا بشويي غُبار هر رُخسار

مثل پروانه درس عشق آموز

كينه بردل مگير از دلدار

*

ياد آن سالها كه توي كلاس

درسها درس زندگي بودند

رسم وآيين مردمان زيبا

همه آرام وشاد آسودند

*

آه استاد درس زندگيت

تادم مرگ باخودم دارم

آرزو هست در دل ‹سينا›

پاي خود جاي پات بگذارم

رحيم سينايي 21/6/1389

دل دیوانه

درسینه بجز یک دل دیوانه نداریم

جز خون جگرباده به پیمانه نداریم

شمعیم که آتش همه‌ی هستی ماسوخت

جز اشک به دلسوزی پروانه نداریم

زآن درس کز آیین تو تعلیم گرفتیم

دریاد بجز قصّه وافسانه نداریم

ما در طلب یار به هر کوی دویدیم

آوره مرامیم و دگر خانه نداریم

دیوانه دلانیم که در مرتبه‌ی عشق

میلی به خردمندی فرزانه نداریم

در کسوت صیّاد نبودیم همه عمر

برخوان فقیرانه‌ی خود دانه نداریم

«سینا» زدل سوخته‌ی ما خبرش بود

دردیم وشفا دست طبیبانه نداریم

رحیم سینایی 20/6/1389

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

پیام غمگساری

شبی با یاد شیرینش دل خود شاد می‌کردم

گهی یادی هم از سوزِ دل فرهاد می‌کردم

زسیل بی مرامی‌ها چو دل ویرانه می‌گردید

به سنگ مهربانی ها منش آباد می‌کردم

زغم می شد دلم سنگین نمی دیدم رفیقی را

پیام غمگساری را به گوش باد می‌کردم

چو از خویشان نمی‌دیدم مرام راد مردی را

تقاضای مُرُوّت بین که از صیاد می‌کردم

شنیدم گریه درمان است برای درد بی درمان

به اشک دیده «سینا» را زغم آزاد می‌کردم

رحیم سینایی 14/6/1389