بيا به ميكده اين جا سراي رندان است
دهان سـاغر مي از نشاط خندان است
بدوش دارد اقــاقي سپيد تور عروس
جلوس كرده فريدون و ديو زندان است
رحيم سينايي22/دی/1394
سروده ها و نوشته های رحیم سینایی
بيا به ميكده اين جا سراي رندان است
دهان سـاغر مي از نشاط خندان است
بدوش دارد اقــاقي سپيد تور عروس
جلوس كرده فريدون و ديو زندان است
رحيم سينايي22/دی/1394
رفتي بهار باغ و كُنون بيقرارتم
پاييز آمده ست ومن داغدارتم
گرديده زرد صورت شاداب بوستان
بيمار زرد چهرهي در احتضارتم
من واژههاي دلكش شعر تو ميشوم
تا كه هميشه حس بنمايي كِنارتم
صياد من تويي ، عجبا دوست دارمت
ماندم به تير رس كه بداني شكارتم
تن در شرار شعلهي شمع تو سوختم
جان را به كف نهادهام وجاننثارتم
در من نظر نما كه ببيني جمال خود
تا پي بري كه آينهي بي غبارتم
«سينا» خموش شد كه ندانند ديگران
من موجبات رونقت و اعتبارتم
رحيم سينايي 17 آبان 1394
من را نگاه كن ، كه دلم پُر شَرَر كُني
با سوز عشق خانهي دل شعله وَر كُني
افسون آن نگاه به سويت كشانَدَم
با بوسه اي عنان دل از كف بِدَر كُني
اينگونه كه به منظر چشمم نشستهاي
انديشه كردهاي كه جهاني خبر كُني
ميل تو كرد اين دل و هشدار دادمَش
بايد براي كسب رضايش خطر كُني
اين كاروان به منزل و مقصد نميرسد
گر كه مُدام سرعتش آهسته تر كُني
گر عُمر جاودانه طلب ميكُني بدان
بايد چو رود تا دل دريا سفر كُني
لطفي نما به كلبهي «سينا» قدم گذار
تا باحضور شام سياهش سَحر كُني
رحيم سينايي 5 آبان 1394
در این عصری که طاعون میترواد از نفسهای مسیحایی
و خلقی غرق در اوهام رویایی
امیدی بر رهایی نیست
کجا من مرغ این اندیشه را پرواز خواهم داد
کجا رُخصت توانم یافت
تا در آسمانی خالی از
سنگ و خدنگ و تهمت و تکفیر
به پرواز آورم مرغ سبک پرواز اندیشه
چه کس بر من مجالی میدهد
تا بر خلاف باور و اقوال
رسا آواز خود سازم
سرودی تازه آغازم
که ای یاران
چرا اذهان ما مسحور یک پندار دیرین است
که بیگانه ست با تغییر
و یک متن است و صد تفسیر
و ناهمسازگون با ما
دلم خواهان یک پندار و رسم خالی از کین است
محبت ،عشق ،یاری ، مهربانی
نزد من زیباترین ایمان و آیین است
سرشت ناب و پاک آدمی این است
واین ایمان تهی از نفرت و کین است
رحیم سینایی 7 /اسفند/1401
هجرتی باید کرد
رفت از این وادی اندوه پرستان روزی
میروم
آنجا که
گر
خدا هست از او حرفی نیست
هیچ
پیغامبری راه نبرده ست در آن
و
تقدّس آنجا
واژهای
بیمعنی ست
آب
آنگونه عزیز است که خاک
همچنین
گُربه و زنبور و قناری و زغن
همه
در جای خودش ارزش خاصی دارد
معنی
زندگی آنجا زیباست
خوی
افراد نیالوده به خشم
مهربانی
صفتی مرسوم است
و
دروغ
بر
لب هیچ کسی جاری نیست
راستی
آیین است
میروم
آنجا که
نیست فرمان که حیات از
بشری سلب کنند
تبری
نیست که آزارد سرو
ارّهای
نیست که بر جان چناران افتد
میروم
جایی که
هر
کسی باور خود را دارد
و
به تعداد همه انسانها
میتوان
دید خدایان که همه بیکارند
بی
رسول و تهی از آزارند
میروم
آنجا که آدمیت اصل است
در نفسهای همه عطر
خوش آزادی ست
رحیم
سینایی ۱۸/ مهر/1401
تو پُر از حس نابی عزیزم من ترا مثل جان دوست دارم
چون که آیم به نزد تو زیبا سر به زانوی تو میگذارم
****
تا شوم غرق احساس نابت چشم در چشمهای تو دوزَم
من زِ برق نگاه قشنگت شمع گونه کنارت بسوزم
****
مینهم سر به زیر گلویت تو بگیری مرا تنگ آغوش
میشویم غرق بوس و نوازش میکنیم غصّه و غم فراموش
****
با نفسهای تو این تن من میشود گرم و خواهان آغوش
مینهم لب به روی لبانت تا که شهد لبت را کُنم نوش
*****
بعد این بوسهها و نوازش میشویم هردو عریان برآن تخت
ما بپیچیم بهم مثل پیچک شادمانیم از این دولت بخت
****
لحظههای زمان در گذارند شاهد عشق و وصل دو یارند
مردم دلسپرده به موهوم حس و حال من و تو ندارند
****
در تمام جهان ای عزیزم لذتی به زِ عشق و صفا نیست
آنکه نگرفته در عُمر کامی حاصل بودنش در جهان چیست
رحیم سینایی 15/دی/1401
رفتی از نظر جانا، ای کمال زیبایی سُوزیم ز ِهجر خود، گر که جلوه ننمایی
در تب فراق تو ، آسمان دل ابریست بُردی از تنم طاقت، وَز دلم شکیبایی
هر طرف نظر دارم، تا ز تو نشان بینم حاصلم چه خواهد شد، نزد خلق رسوایی
زین جفا که تو کردی، من گذشتم و بخشم خواهم از خدا عُمری، شادمان بیاسایی
حال من کسی داند،کو نشسته در خلوت آتشش زند هر دم، سوز و درد تنهایی
تا دهم تَسلایی، این دل غمینم را جرعه جرعه مینوشم ، می زجام مینایی
خون بدل شده «سینا»، مثل لالهی صحرا داغ دل عیان دارد، تا شود تماشایی
رحیم سینایی 1/دی /1401
با چشمکی زچشم تو من خام میشوم با بوسه و نوازشت آرام میشوم
وقتی که زیر گوش دهی وعدهی وصال با پای خویش وارد این دام میشوم
با جُرعهی نگاه مرا مست میکنی پس شاعرانه مست از ایهام میشوم
چون آن پیالهای که تُهی مانده از شراب خمیازه های خالی آن جام میشوم
واگو دلا که چه سرّی ست در تو که پیرانه سر هنوز گهی خام میشوم
آهوی تیز پای همین بیشهام ولی با حیلههای نغز تو من رام میشوم
روزی که یاد و خاطرت از دل رود بدان بی سرنوشت، قصّهی برجام میشوم
«سینا» به چشمکی دل خود خوش نمودهای از عشق چشم پوش که بد نام میشوم
رحیم سینایی 9/آذر /1401
در خیالم نقش یک دنیای اعظم میکشم
نقش یک دنیای زیبا عاری از غم میکشم
جمله دلهای بشر مانند
گلهای بهار
باطراوت با صفا و غرق شبنم میکشم
با تنوّع میکشم انسان، ولی در شأن هم
چون درون ذات آنها نقش آدم میکشم
زشت و زیبا را مُکمل میکُنم در نقش خویش
منطق نقاشیم اینگونه مُحکم میکشم
هم زن و هم مرد را همدوش هم در صحنهها
همدل و همدست و یاور جمله با هم میکشم
از نگاه ناب «سینا» آدمیت اَحسن است
چون زُلال عشق را با آب زمزم میکشم
رحیم سینایی 21/شهریور /1400
باران دگر نبارد بُستان کویر گشته از باغبان اثر نیست گویا اسیر گشته
اُمّید بر چه بندی در این سرای ویران جایی که پیر و بُرنا رسماَ صغیر گشته
اندیشه شد سِتَروَن وقتی عقیده آمد تغییر کی توان داد جاهل که پیر گشته
بر نابلد سپردی هر کار ساده و سخت پس شکوه کم نما که نادان دبیر گشته
وقتی که با تعصّب راه خِرَد ببستی آن زیر دست سالوس بر تو مدیر گشته
از درس دل بریدی کاسب شدی و دلال مالت فزون شد اما روحت فقیر گشته
«سینا» چه مایه گفتی راه خرد بپیما پندت اثر کند بر، آن کو خبیر گشته
رحیم سینایی 29/خرداد/1400
سیه
چشم سیه مویم دَری بر روی من واکن
بیا
با حس خود آتش در آغوشم تو برپا کن
تو
میدانی که با چشمت چه احوالی دلم دارد
غم
و شیدایی ما را تو در شعرم تماشا کن
بپرس
از ساقی چشمت کدامین بادهام داده
چرا
او را نفرمودی که با مجنون مُدارا کن
نمیجویم
ترا جانا تو دائم پیش چشمانی
نه
پنهانی که دل گوید برو او را تو پیدا کن
نه
لایق بودمت ای گل که نزدت نغمه پردازم
گُل
زیبای این بُستان هزاران را تو شیدا کن
به
خوابم گاه میآیی مُحالین آرزوی دل
هم
امشب هم بخوام آ بلور تن هویدا کن
چو
تصویر تو میبینم دلم آرام میگیرد
خدا
را ای پریسیما نظر بر روی«سینا» کن رحیم
سینایی 10/خرداد/1399
در بهاری دلکش
دردل جنگل سبز
توی یک کُلبهی دور
روی یک بستر نرم
لب تو می بوسم
شهد گلفام لبت مینوشم
جامهی بوسه به یاس تن تو میپوشم
وچنان ساقهی نیلوفر باغ
به سهی سرو قدت میپیچم
وصدای نفس تند در کلبه چنان میپیچد
که سکوت شب جنگل را هم میشکند
وسپس
تن تو سَست وکِرخت
توی آغوش من مست زِ وصل
مثل ماهی که جدا گشته از آب
بی رمق میافتد
من به آرامی باریدن برف
با سرانگشت نوازشگر خویش
ابرخیس و سیه موی تُرا
که پریشان شده و چهرهی گلرنگ تُرا پوشاندست
در پس صبح بناگوش تو پنهان سازم
سرخوش از نشئهی وصل
خیره در جلوه جاودیی چشمان خُمارت گردم
نیک میدانی تو
ازفریبایی این شام دل انگیز دلم می لرزد
با خودم میگویم
نازک آرای خیال من شاعر هم نیز
به دوصد بوسهی مهتاب رُخی می ارزد .
رحیم سینایی 20/دی /1397
در جان من خسته زشادی اثری نیست بر قامت آزادهی سروم ثمری نیست
زآن روز که ما مِهر تو در جان بنشاندیم در دل هوس و میل به یار دگری نیست
زافسانهی زاهد نشوم خام چو دانم رفتم چو از این خانه در آنجا خبری نیست
مَفروش به ما فخر تَمَوّل تو نگون بخت در نزد من این کاخ تو غیر از کپری نیست
هر کس که دلش بست به آیین تقیُّد از عقل تهی گشته و او را بصری نیست
از تیرگی این شب وحشت به هراسم ای وای گر این شام سیه را سحری نیست
بسیار زده لاف بصیرت همهی عمر در ذات خذف رد و نشان از گُهری نیست
آشفته مشو هر که کند عیب تو «سینا» هر کو که کند ذم تو او را هنری نیست
رحیم سینایی 24/اردیبهشت
1400
حسرت دوری تو داده عذابم چهکنم تو ندانی زمن و حال خرابم چهکنم
در کویر غم دوری تو چون تشنه لبی در تمنّای یکی جرعهی آبم چهکنم
بلبل فصل خزانم که به امید بهار تا ببینم گُل تو در تب و تابم چهکنم
تو که باشی به تنم تاب وتوان میآید دور از روی تو لب تشنه سرابم چهکنم
به امیدی که تو آیی به دعا بنشستم مزرع دیم در امید سحابم چهکنم
یوسف من به تمنّای تو چون یعقوبم سیل اشکم ندهد رُخصت خوابم چه کنم
مُونس خلوت و تنهایی من سازم بود سیم بگسسته و بشکسته رُبابم چهکنم
سالها رفته و«سینا» و غم درد فراق گر تسلّا ندهد جام شرابم چهکنم
رحیم سینایی
16/اردیبهشت/1400
ذکر نام تو سر آغاز بیانم جانا همه جا نام تو اید به زبانم جانا
شرح حُسن تو دلم را به شعف میآرد من بلالم و تویی متن اذانم جانا
ای سفر کرده بیا تا که تسلّا یابم در غیاب تو زکف رفته توانم جانا
گفته بودی که مرا میبرد از یاد ولی تو ندانی که نه من چون دگرانم جانا
هرکجا مجلس اُنس و سخن از عشق بود غزل عشق خود و حُسن تو خوانم جانا
شاخهی خشک مرا سبز بهار تو کند زرد رو در غمت از باد خزانم جانا
خرده کم گیر به«سینا» که به پیرانه سری صاحب طبع خوش و روح جوانم جانا
رحیم سینایی
24/اردیبهشت/1400
گرفتارم نمود ویروس چینی شدم حالی که تو هرگز نبینی
به روی تخت کوثر با تن زار به گِردم مثل پروانه پرستار
پرستاران خوش روی و صبورش پر از مهر و صفا از عُقده دورش
به شب تا صبح با چشمان بیدار که تا آگه شوند از حال بیمار
طبیبم ذات پاک و مهربان بود تلاشش از برایم حفظ جان بود
به آگاهی دوایش شد شفا بخش پس از نه روز کرد آزادم از بخش
زبان الکن که تا گویم سپاسی نه یارا تا کنم جبران اساسی
فرشته رحمت و انسان نابند برای تشنگان در حکم آبند
خدایا دلخوش مَسرورشان دار ز آسیب و بلایا دورشان دار.
رحیم سینایی 10/اریبهشت/1400
درنگاه و نظرم تو زِ همه خوبتری در دل و جان من خسته تو مطلوبتری
در خیال و نظرم نیست بغیر از رُخ تو داخل
تابلوی آن شام تو مَحبوبتری
گفت من نان حیاتم به صلیبش بستند همچو عیسی نَبُود شهرهی مَصلوبتری
همه
تا روی تو ببیند ثنایت گویند نیست
همپایه من عاشق مجذوبتری
در بساط من دلداده همین یک دل هست نَبُود اَرجح از این تُحفهی مرغوبتری
دید تا شیفتهام روی نهان کرد و بگفت در صبوری تو زِ ایّوب هم ایّوبتری
گفتمش ای بُت زیبای سفرکرده بدان همچو«سینا» نَبُود عاشق مَحجوبتری
رحیم سینایی 13/اسفند/1399
باران بشَوید و تشنه سیراب کُنید تالاب و دهان چشمه پُر آب کُنید
بر جنگل و کوه و دشت یکسان بارید برپای عدالتی چنین ناب کُنید
باران که شوید پاکی آیین شماست لازم نَبُود که که کیش نو باب کُنید
با قطره به پشت شیشه انگشت زنید اعلام حضور خود به احباب کُنید
باران که شوید زندگی میآرید بیدار درخت و بذرِ در خواب کُنید
«سینا» سخن از طراوت و باران گفت باشد هوس صفای کمیاب کُنید
رحیم سینایی 5/ اسفند/1399
از آن غُروب ِسرد زمستان ,کنار رود
دیری گذشته است
از آن زمان که پرتو خورشید نیمه جان
از گونههای سرخ تو آرام میپرید
از لحظهای که عشق من وتو شکفته شد
در ساحل امید
در آن غُروب خاطره انگیز فصل سرد
یاد آیدم که دیدهی تو سوی آب بود
من باورم نبود کنارت نشستهام
گویی تمام قصّهی ما مثل خواب بود
در گوش من سُرود دل آویز رود خواند
توصیفهای دلکش اندام ناز تو
زآن لحظه تاکنون به دل من نشسته است
افسون چشم و خندهی پُر رمز و راز تو
دیری گذشته است وتو رفتی و من هنوز
درهرزمان که نام تو میآیدم به لب
با توسن خیال
تا آن غُروب خاطره انگیز فصل سرد
تا روزهای شور جوانی سفر کنم
آنگه زِحسرتی که نهادی تو بر دلم
آه از سرای سینهی پُردرد درکنم
رحیم سینایی 18 خرداد 1397
ای رود وطن میل به دریا شدنت نیست کف کرده دهان شوق مُصفّا شدنت نیست
حاصل چه شد از این همه طُغیانگری تو عشقی به مدارا و دلارا شدنت نیست
در عرصه گیتی به بد انگشت نمایی بیمی به دل از قصّهی رسوا شدنت نیست
در خاطره تصویر فریبای تو دارم آهنگ دگر باره فریبا شدنت نیست
از واقعهی سیل گِلآلودی و افسوس عزمی به زُلالی و گوارا شدنت نیست
رفتار خشن داری و آیین خشونت آخر تو چرا فکر مدارا شدنت نیست
ای رود کف آلود زِ«سینا» شنو این پند مردابی اگر روی به دریا شدنت نیست
رحیم سینایی 16/بهمن/1399