سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷

بهاري

بهاري
بـا نسـيمي دلم بهـاري شــد
گونه ام رنگ گُل اناري شــد
گرچه تب داشت، اين دل پُردرد
شــاد از نغمـهء قنـاري شــد
تا كه پـروانـه بـال را بگشـود
چشمهء عشـق بـاز جاري شد
نفـرت وكينـه رفت از دلهــا
وه چه نيكوي روزگـاري شـد
رسـم پاييز بـار خـود بَر بست
زاغ از بوسـتان فـراري شـد
نرگس از خواب ناز شد بيدار
چشم جادوي اوخُماري شـد
سُـوري وسـوسن و بنفشه دميد
بـاز «سـينا» هوا بهـاري شــد
رحیم سینایی 17/7/1379

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

حیات مردابی

من از مرداب بيزارم
که موجش نيست

اوجش نيست
رُخش آرام و بي‌چين است
سکوتش سخت سنگين است
حياتش مملو از تکرار
حياتش خالی از پيکار
من از امروز چون ديروز
من از پار چنان پيرار غمگينم
نمی دانم چرا؟
در جنگل سر سبز انديشه
درختی خُشک وسرما بُرده را

ما دوست مي‌داريم
به اميد کدامين ميوه اش
بر دوستيمان پای بفشاريم
چرا ؟ راهی نمي‌پوييم

نوين حرفی نمي‌گوييم
چرا ؟ در جنگل سر سبز انديشه

درختی نو نمي‌جوييم
چرا ما همچنان سرگرم
شايد ها نشايد ها
وبايدها ، نبايدهای ديريينم
ومحسور هزاران ساليان
تاريخ گاهی تلخ وشيرينيم
چرا؟ فرادی خود
در آينه‌ي کردار امروزين نمی بينيم
نمی دانم
شراری در اجاق سردمان باقيست
واز باده‌ي خرد
چيزی درون ساغر ساقيست
نمی دانم نمی دانم.
رحيم سينايی 17/12/1386