چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۲

گل حسرت

دیرگاهیست که با ما سردی
گرچه من داغترین احساسم
مهربانانه مرا
تو امین دانستی.
من سرافرازکه چون سنگ صبور
رازدارتو شدم.
 لب فرو بستم و جزمهر نگفتم سُخنی
حس خوبی بودی.
حس خوبی هستی.
شادمانم که بجز خاطره‌ی نیک ندارم زتو یاد.
چه گناهی کردم؟
که تو ای روح بهار
رو به باغ دل ما  ننمایی.
بی نفس‌های تو باغ دل من پاییز است.
لحظه‌ام بی تو همانند غروب
کم فروغ است و غم انگیز است.
من گل حسرت روییده به دشت
چشم در راه بهارت ماندم .
رحیم سینایی 1392/11/2

هیچ نظری موجود نیست: