در صبح جمعهای
در کوره راه ساکت کوه
میزدم قدم
لطفنسیم صُبحگهان
چونان دَم مسیح
میریخت جان تازه
به رگهای جان من
تصویرهای دلکشی از آسمان وکوه
در چشم مینشست
دیدم کنار راه
نهالی ضعیف را
کز آب قمقمهی عابری فهیم
سیراب گشته بود
زیبا نهال خُرد
رقصنده با نسیم
این نغمه میسرود
آبم اگردهید
دلشاد میشوم
چون مرغکان نغمه سرای سحرگهان
آبم اگر دهید
سر سبز میشوم
چون جنگلی که خفته به دامان کوهسار
مانید اگر که کَسَم
ای عابران هم نفسم
خرم درخت سبز
در این کوه میشوم
رحیم سینایی 10/3/1387
سهشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸
چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸
چشم حادثه
روزی به چشم حادثه بیدار میشوم
چون واژه مست لذّت تکرار میشوم
با سر دَوَم چو قطره به دریای بیکران
در دامنش نشسته وبسیار میشوم
با شوق بلبلان به گلستان برم پناه
در باغ عشق همنفس یار میشوم
تا نقش روی دوست بماند به روزگار
با سخت سنگ کوه به پیکار میشوم
تا آنکه همنشین گُلان سازدم فلک
زخم زبان شنیده ولی خار میشوم
منصور حقّم و ، بِنَوازم نوای خویش
دل را چه باک گر به سَرِ دار میشوم
با شمع عقل میکنم از راه شک عبور
رسم خِرد گرفته وهُشیار میشوم
«سینا »کلام معرفت از کِلک میچکد
بیهوده نیست مَحرَم اسرار میشوم
رحیم سینایی 7/6/1387
چون واژه مست لذّت تکرار میشوم
با سر دَوَم چو قطره به دریای بیکران
در دامنش نشسته وبسیار میشوم
با شوق بلبلان به گلستان برم پناه
در باغ عشق همنفس یار میشوم
تا نقش روی دوست بماند به روزگار
با سخت سنگ کوه به پیکار میشوم
تا آنکه همنشین گُلان سازدم فلک
زخم زبان شنیده ولی خار میشوم
منصور حقّم و ، بِنَوازم نوای خویش
دل را چه باک گر به سَرِ دار میشوم
با شمع عقل میکنم از راه شک عبور
رسم خِرد گرفته وهُشیار میشوم
«سینا »کلام معرفت از کِلک میچکد
بیهوده نیست مَحرَم اسرار میشوم
رحیم سینایی 7/6/1387
یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸
سرود ما

سر سبز تر از بهارها آمدهایم
پُر نغمه تر از هزارها آمدهایم
نوروز صفای خود زما میداند
با سُنت روزگارها آمدهایم
گفتی همه را به سوی خود میخوانم
دل خسته زانتظارها آمدهایم
در گوش زمان سرود ما میماند
با شوکت سر بدارها آمدهایم
تا پیر وجوان به خون خود غلطیدند
با لاله سر مزارها آمدهایم
زان شعله که در جان وتن انداختهاند
دل سوخته از شرارها آمدهایم
«سینا» تو سرود نوبهاران سرکن
چون سبز تر از بهارها آمدهایم
رحیم سینایی 1374
پُر نغمه تر از هزارها آمدهایم
نوروز صفای خود زما میداند
با سُنت روزگارها آمدهایم
گفتی همه را به سوی خود میخوانم
دل خسته زانتظارها آمدهایم
در گوش زمان سرود ما میماند
با شوکت سر بدارها آمدهایم
تا پیر وجوان به خون خود غلطیدند
با لاله سر مزارها آمدهایم
زان شعله که در جان وتن انداختهاند
دل سوخته از شرارها آمدهایم
«سینا» تو سرود نوبهاران سرکن
چون سبز تر از بهارها آمدهایم
رحیم سینایی 1374
یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸
من وتنهایی
من وتنهایی ویک غربت تلخ
من وبیرحمی جاری شده در روح زمان
من و تلخی غروب دلگیر
که چکد در دهن داغ کویر
من از این قصه دلم میگیرد
واز این درد به خود میپیچم
که چرا زجه
چرا فریاد است
نه نشانیست زعشق
نه نشانیست ز مهر
ونه درکی ست
که بتوانی تو
که زبان باز کنی
بسرایی ازعشق
وبگویی از مهر
چه غریبانه به کنج قفسش میگرید
مرغ پر بسته
درامید وصال گل سرخ
رحیم سینایی 20/8/1387
من وبیرحمی جاری شده در روح زمان
من و تلخی غروب دلگیر
که چکد در دهن داغ کویر
من از این قصه دلم میگیرد
واز این درد به خود میپیچم
که چرا زجه
چرا فریاد است
نه نشانیست زعشق
نه نشانیست ز مهر
ونه درکی ست
که بتوانی تو
که زبان باز کنی
بسرایی ازعشق
وبگویی از مهر
چه غریبانه به کنج قفسش میگرید
مرغ پر بسته
درامید وصال گل سرخ
رحیم سینایی 20/8/1387
اشتراک در:
پستها (Atom)