چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷

او


گنجی از صدف دارد ، پشت لعل خاموشش
می دهد مرا مستی ، آن لبان می نوشش
می زند به دل چنگم ، آن سیاه یلدایی
تا که می کند افشان ، روی بازوُ دوشش
گوشواره ای زرّین ، زیر گیسوان دارد
آفتاب زر تابد ، بر سپیدهء گوشش
جامهء حریری ناب ، رنگ یاسِ تن دارد
عطر یاسمن خیزد ، از بهار آغوشش
می رود به آرامی ، دست دل به دامانش
ای خدا مباد هرگز ، یاد من فراموشش
آرزوبه دل دارم ، گر بگیرَمَش در بر
بوسه دم به دم گیرم ، از لب و بناگوشش
تا که دیده «سینایی» ، آن کمال زیبایی
لب گزیده از حیرت ، گشته مست ومدهوشش
رحیم سینایی آبان 1374

۳ نظر:

ناشناس گفت...

Interesting topics could give you more visitors to your site. So Keep up the good work.

ناشناس گفت...

i'm also into those things. care to give some advice?

ناشناس گفت...

آقای رحیم سنایی من وبلاک شما رو دیدم زیبا بود .