نالم همی و، ناله توانم بریده است
از وحشت زمانه، زبانم بریده است
در روزگار شور ، مجال شعور نیست
مجنون پیر، فکر جوانم بریده است
با قصه های کهنه مرا خواب کرده اند
خوابی چو مرگ ،رشته ء جانم بریده است
گفتم زَنم به لشکر بیهودگی ، دریغ
بازو ضعیف و، زِه زکمانم بریده است
لب تشنه پا به ساحل رودم ، ولی چه سود
شمر لعین ، به دشنه امانم بریده است
این باغبان بی خردم بین ، زِروی جهل
صد شاخ بارور ، به خزانم بریده است
گفتار نغز ودلکش «سینا» ، رسا نشد
کوکوی جُغد ، نطق وبیانم بریده است
رحیم سینایی آبان 1373
از وحشت زمانه، زبانم بریده است
در روزگار شور ، مجال شعور نیست
مجنون پیر، فکر جوانم بریده است
با قصه های کهنه مرا خواب کرده اند
خوابی چو مرگ ،رشته ء جانم بریده است
گفتم زَنم به لشکر بیهودگی ، دریغ
بازو ضعیف و، زِه زکمانم بریده است
لب تشنه پا به ساحل رودم ، ولی چه سود
شمر لعین ، به دشنه امانم بریده است
این باغبان بی خردم بین ، زِروی جهل
صد شاخ بارور ، به خزانم بریده است
گفتار نغز ودلکش «سینا» ، رسا نشد
کوکوی جُغد ، نطق وبیانم بریده است
رحیم سینایی آبان 1373
۱ نظر:
سلام
باز کن پنجره را
بال بگشا و بیا
تا دل بیشه دور
تا به انبوهی جنگل برسیم
تا به سرشاری رود
تا به خاموشی سنگ
تا به بالای صنوبر برسیم
بال بگشا و بیا
تا به تنهایی جان
تا به بیتابی دل
تا به سرچشمه اشک
تا به پاکی محبت برسیم
بال بگشا و بیا
تا به مهتابی شب
تا به پهلوی سکوت
تا به بارانی ابر
تا به خوشبوئی گلها برسیم
بال بگشا و بیا
تا به سر حد خیال
تا به اوج ملکوت
تا به پهنای افق
تا به آن سوی تمنا برسیم
بال بگشا و بیا
تا کنار ساحل
تا دل دریاها
تا غریو طوفان
تا به همخوانی مرغان مهاجر برسیم
بال بگشا و بیا
تا دل گندمزار
تا به سبزی چمن
تا شکوفائی گل
تا به سرخی شقایق برسیم
بال بگشا و بیا
تا لب جوی جمال
تا به پاکی نسیم
تا سر کوی وصال
تا به سرمستی نرگس برسیم
بال بگشا و بیا
تا سر کوی مغان
تا به میخانه دل
تا به پیمانه و می
تا به سرجوشی خم
تا به لبریزی ساغر برسیم
بال بگشا و بیا
تا پریشانی زلف
تا به بیصبری جان
تا به دیوار فنا
تا قریبی وفا
تا به سرسینه نالان برسیم
باز کن پنجره را
بال بگشا و بیا
تا دل باغ خیال
تا بن کوچه ذوق
تا به مهتابی شب
تا به سرجوشی خم
تا به سرچشمه معنی برسیم
ارسال یک نظر