سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

تو چه سحر انگیزی


تو چه سحر انگیزی
مثل جادوی خیال
آبشاری زلطافت هستی
از نگاه تو طراوت جاریست
تو برازنده تر از مهتابی
در فُروغت سوزیست
که کند تُند تپش های دل تنهایم
چشم من در افق روشن یک عشق ترا می‌بیند
همچنان زُهره در این تیره سپهر
می‌درخشی به کویر دل من
نو تو بارقه‌ی امید است
شاید این گردش چرخ
بازی تازه‌ای آغاز کند
وبه فردا روزی
که نه نزدیک ونه دور
بنشاند من وتو را لب رود
تا بخوانیم دو همدل باهم
قصه‌ی عاشقی وشعر وسُرود
من به فردا روزی
صورت ماه ترا می بینم
بوسه‌ای از لب عنابی تو می‌چینم
من ورویای قشنگ
آه ای چرخ درنگ
بر رُخ فردا روز
دیده‌ام را تو مبند
رحیم سینایی 28/8/1387

هیچ نظری موجود نیست: