من از مرداب بيزارم
که موجش نيست
اوجش نيست
رُخش آرام و بيچين است
سکوتش سخت سنگين است
حياتش مملو از تکرار
حياتش خالی از پيکار
من از امروز چون ديروز
من از پار چنان پيرار غمگينم
نمی دانم چرا؟
در جنگل سر سبز انديشه
درختی خُشک وسرما بُرده را
بر دوستيمان پای بفشاريم
چرا ؟ راهی نميپوييم
نوين حرفی نميگوييم
چرا ؟ در جنگل سر سبز انديشه
شايد ها نشايد ها
وبايدها ، نبايدهای ديريينم
ومحسور هزاران ساليان
تاريخ گاهی تلخ وشيرينيم
چرا؟ فرادی خود
در آينهي کردار امروزين نمی بينيم
نمی دانم
شراری در اجاق سردمان باقيست
واز بادهي خرد
چيزی درون ساغر ساقيست
نمی دانم نمی دانم.
رحيم سينايی 17/12/1386
که موجش نيست
اوجش نيست
رُخش آرام و بيچين است
سکوتش سخت سنگين است
حياتش مملو از تکرار
حياتش خالی از پيکار
من از امروز چون ديروز
من از پار چنان پيرار غمگينم
نمی دانم چرا؟
در جنگل سر سبز انديشه
درختی خُشک وسرما بُرده را
ما دوست ميداريم
به اميد کدامين ميوه اشبر دوستيمان پای بفشاريم
چرا ؟ راهی نميپوييم
نوين حرفی نميگوييم
چرا ؟ در جنگل سر سبز انديشه
درختی نو نميجوييم
چرا ما همچنان سرگرمشايد ها نشايد ها
وبايدها ، نبايدهای ديريينم
ومحسور هزاران ساليان
تاريخ گاهی تلخ وشيرينيم
چرا؟ فرادی خود
در آينهي کردار امروزين نمی بينيم
نمی دانم
شراری در اجاق سردمان باقيست
واز بادهي خرد
چيزی درون ساغر ساقيست
نمی دانم نمی دانم.
رحيم سينايی 17/12/1386
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر