شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸
خدای زمینی
کی نشیند بردلم تیره حجاب
چون صبا من غنچه را گل میکنم
شانه را در موی سنبل میکنم
برلب تشنه نشانم آب را
برگل شببو دهم مهتاب را
با قناری هم نشینی میکنم
من خداراهم زمینی میکنم
از لب چشمه بنوشم آب را
تاکه معنا کرده باشم ناب را
مهر ورزی شیوهی دیرین من
عاشقی اصل واساس دین من
مثل دریا پاک سازم هرچه هست
نزد من یکسان بود هشیار ومست
خون نمیریزم خورم کهنه شراب
با سخاوت ریزم از چشم سحاب
مثل « سینا» مهربانی پیشه ام
سرزده از عشق شاخ و ریشه ام
رحیم سینایی مهرماه 1387
سهشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸
کاش می شد

در بهاری سبز وشوق انگیز
بر لب رود خروشانی
میزُدودیم از دل اندوهگین غم را
با شراب دلکش شیراز
شعر میخواندیم با آواز
روح را در آسمان نیلگون پرواز
دست اندر دست
رقصان بانوای ساز
کاش می شد میرهاندیم
سینه را ازدست غم ها باز
تا سرود وشعرمان بی غم بیاساید
بوی یأس از آن دگر ناید
کاش روزی شعر ما هم
با امیدی همنشین میشد
کاش روزی
این دَری دُر هم نگین میشد
رحیم سینایی 11/5/1387
جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸
کلاغها
برشاخسار درختان زرد روی
اطراق کردهاند
آوای قارقار کلاغان
رسم خزان غم انگیز را
درگوش باغ فریاد می زند
فرشی زبرگهای قشنگ هزار رنگ
پوشانده عرصهی این باغ دلفریب
گه تُند باد کوچکی
این فرش رنگ رنگ
کند جابجا کمی
دریک غروب زرد
آن باغبان پیر
از باغ میرود
در زیر پای او
بتوان شنید شیون اجساد برگها
دیریست آشناست
با مرگ برگها
آه ای بهارخُرّمی وزندگی چرا ؟
از ما رمیده ای
آیا تو باغ را
درفصل مرگ برگ
یکبار دیده ای ؟
رحیم سینایی 20/5/1388 اصفهان
دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸
درختان ساکن پاییز
باید از برگ وبار خالی شم
پیش این باد های یغماگر
در رکوع رفته وهلالی شم
*
درد تلخی به دل هجوم آورد
از دلم روح شادمانی بُرد
دولت مرگبار پاییزی
از تن باغ زندگانی بُرد
*
فَروَدین ای بهار دلکش من
بی تو باغم سرای عریانی ست
دل آرام وپِر نشاط من
در فراق تو سخت طوفانی ست
*
این درختان راست قامت باغ
چون صلیبی به گور میمانند
گر نگاهی به سویشان نکنی
همچنان لُخت وعور میمانند
*
همدم روزهای سختی من
نفست روح زندگی دارد
تو بمان با من ای رفیق کهن
تا زدل غُصه دست بردارد
رحیم سینایی 27/10/1387
دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸
بهانه
شام سیاه شکوه زموی تو میکند
بادام باغ چَتر شکوفه به سرکشید
گُلبرگها حکایت بوی تو میکند
چشمش گشود نرگس وگفتم خُمار شو
ازمن نظر گرفته به سوی تو میکند
با غُنچه های باغ نسیم سَحرگهان
شرح جمال وخصلت وخوی تو میکند
ساقی که بادهاش ببرد هوش عارفان
دیدم پیاله پُر زسبوی تو میکند
بی نور گشت مردم چشمم زسوزاشک
زآن مویه ها که برسرکوی تو میکند
« سینا» که خون دل به رُخ خویش میکشد
او چهره سُرخ بی گُل روی تو میکند
رحیم سینایی پاییز 1374
چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸
آخرین وعدهی دیدار
برلب ساحل رود
زیر آن سایهی بید
آخرین وعدهی دیدار نهاد
چه خدا حافظی غمگینی
درغروبی دلگیر
که نگاه خورشید
برگ را رنگ طلا می بخشید
گرچه در سینه دلش
همچون پُتک
پشت هم میکوبید
لیک گامش سنگین
با تُمأنینه قدم برمیداشت
دل او آنجابود
گلی از اشک زچشمش بچکید
ودرآن چهرهی دلدارش دید
غم سنگین جدا گشتن از او
مشت خود بر دل تنگش میکوفت
زیر لب گفت:خدا
که «رها» را
من رها نتوانم
ودریغا به جدا گشتن از او
ناگزیرم ولی غمگینم
رحیم سینایی 2/8/1387
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸
خواب
من بودم و خیال تو
مستم نموده بود دو چشمان نرگست
مهتاب روی تو در شام موی تو
خوش جلوه مینمود
من در لهیب خواستنت آب میشدم
یک لحظه محو دیدن روی تو و سپس
آن دگر زعشق تو بیتاب میشدم
بر آن تنت که جلوهی گلهای باغ داشت
مانند شبنمی که نشیند به روی گل
از شطّ بوسههای تو سیراب میشدم
گاهی زِ رخوتی تن یاس تو سست بود
گاهی چو موج گشته وبیتاب میشدی
ابر بهار بودی و براین کویر من
هم لطف آب ولذّت مهتاب میشدی
من بودم وخیال تو و لحظههای شور
هرچند بود دست من از دامن تو دور
ای آنکه یاد تو در دشت خاطر است
من را زیاد خویش مران نو گل بهار
کین عندلیب خسته ترا آرزو کند
شاید که روزگار بگردد بکام او
روزی ترا کنار خودش جستجو کند
رحیم سینایی 23/8/1388
سهشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸
زاینده رود

باردیگر دوباره زنده شدی
اشک شوقت به چهره جاری شد
قلب ایران من بهاری شد
ای به دیوان حافظ آب حیات
رگ جانبخش اصفهان قشنگ
خشک دیدم ترا به موسوم صیف
بغض تلخی گلوی من بفشُرد
اشک حسرت زِ دیده باریدم
اولین بار بود درعمرم
که ترا خُشک وبی رمق دیدم
ای که از تو حیات میروید
در صفاهان که قلب ایران است
تا ابد جاودان وجاری باش
آب تو خون به جان ایران است
رحیم سینایی 12/8/1388
سهشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸
ستاره اقبال
بنهادهام سر خود را به بالشی
چشمم برآسمان
تیره شبی ست
مهتاب غایب است
وخیل ستارگان
این پهن دشت تیره چراغان نمودهاند
چشمم به گوشه گوشه این بام میدود
درفکر چیستم ؟
دنبال کیستم ؟
شاید ستارهام
کو آن ستارهی اقبال وبخت من
شاید افول کرده که این حال و روزم است
ناآشنا به درد من ورنج وسوزم است
آه ،ای ستارهی اقبال وبخت من
امشب بیا به شام سیاهم طلوع کن
ای دل گذشت دوره بیحاصلی تو هم
امشب به یُمن طالع سَعدَت خُشوع کن
رحیم سینایی 30/4/1388
شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸
کاش اینجا بودی
تا درآغوش تو بودن را
روئیدن را
احساس کنم
کاش اینجا بودی
تا که سرگشته نسیم
عطر خوشبوی ترا
هدیه میبرد
به هر برزن وکوی
کاش اینجا بودی
تا دراین غربت ودرد
تکیه میدادم بر شانهی تو
پهن میکردم
این سفرهی دل
تا هویداشود اسرارنهان
وتو چشم اندازی
ونکو نقش هورایی تو
متجلّی شود از
چشمه جوشان دلم
تا که باور بکنی
قلب من
به تمنّای تو
آهنگ حیات
مینوازد شب وروز
رحیم سینایی 18/4/1384
شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸
من ودریا

درکنار ساحل سنگی
درهجوم غُصهها در اوج دلتنگی
چشم بر دریای نا آرام
مینوازم با سه تار خویش
نغمهای جانسوز
راوی حال فَگار خویش
میدود از دوردست امواج خشم آلود
روبه سوی ساحل سنگی
مشت میکوبند پی درپی
بر رُخ ساحل ، نمیدانم
کز خُروش خشم یا از روی دلتنگی
آسمان سُرخ است ودریا سُرخ
چشمهی خورشید پُر خون است
لشکر شب چیره میگردد
زُهرهاش سرگرم افسون است
همچنان من با سه تارخویش
مینوازم نغمهی جانسوز
آه اینک مُرده اینجا روز
گوییا دریا ومن اکنون
هردودردی مشترک داریم
میزنم من زخمه برسازم
میزند اومُشت برساحل
آه اینجامُرده روز ای دل
رحیم سینایی 16/5/1387
یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸
دختر بهار
چون گل سرخ يک اناري تو
در سپهرم چو ماهتابي تو
غزل ناب آفتابي تو
*
مثل آلاله اي پُر از شوري
آه وافسوس که زمن دوري
در تو معنای دیگری دیدم
تو شبیه شعار منصوری
*
دلم آیینهای وشفّاف است
همچو سیمرغ لانه ام قاف است
دلم از سنگ نیست شیشه دلم
گفته هایم ز روی انصاف است
*
دل دریاییم زکینه تهیست
در زُلالی به چشمه میماند
میزند سر به سینه ام آرام
واژه واژه زعشق میخواند
*
مهربان دختر بهار بیا
با هم از کوچه ها گذر بکنیم
گل وعطر وبنفشه هدیه دهیم
تا دل باغبان سفر بکنیم
*
گوش خود را به جوی بسپاریم
تا بخواند ترانهای از آب
چشم خود را بر آسمان دوزیم
میتراود چو دختر مهتاب
*
ای گل سرخ،دلنشین،زیبا
ای که لطف بهار میمانی
کاش بر باغ زرد« سینا»هم
جامه ای سبز وتازه پوشانی
رحیم سینایی 29/1/1388
شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸
رسم پاييز
جَوانه دارم وپس تـا بهار ميمانم
شَميم لُطف ترا ميكنم طلب زصبا
بود كه برگ اُميدي زشاخه رويانم
درخت عُمر مرا باد نـامرادي كُشت
كُجاست شاخهی سبزي كه سايه افشانم
هواي برگ وبَري نيست رسم پاييز است
ِبمان كه فصل بهارت به سبزه پوشانم
به مردمان زمانم اُميد نتوان داشت
اُميد كودك فرداست نيك ميدانم
شراب صافي ساقي نصيب «سينا» نيست
بجاي باده ز خون دلش بِنوشانم
رحیم سینایی بهار 1380
جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸
شبنم احساس
دل من میگوید
میشود در دل تلخی عسل ناب چشید
میشود زیبا دید
میشود زیبا خواند
میشود زیبا گفت
شرط آن است که زیبایی را
بنشانیم پس پنجرهی دیدهی خویش
وبگوییم به زاغ
گرچه رنگ تو سیاه
لیک پَرهای قشنگی داری
وبگوییم به بلبل
که نوایت زیباست
وبگوییم به پروانه نماد ایثار
گرمی عشق زسوز پر توست
وبگوییم به نخل
راست قامت ، رُطبت شیرین است
وبگوییم به سرو
روح آزادگی و آزادی
عمرسبز تو دراز
صبحدم سوی گلستان برویم
شبنم ازچهرهی گل با لب خود پاک کنیم
نوش جان جرعهای از خون دل تاک کنیم
در تماشای گل سوری باغ
دست افشان بشویم
در لب چشمه سپاریم تن خویش به آب
وبه مهتاب بگوییم بتاب
بَررُخ زُهره زدور
بوسهی عشق زنیم
شب یلدای دراز
فال حافظ گیریم
گره از گیسوی شب باز کنیم
وببینیم سپیدی سحر
بگشایم درو پنجره را
وبه هر رهگذری
کز سر کوچهی ما میگذرد
بفرستیم به لبخند درود
وبگوییم سلام
رحیم سینایی 3/11/1387
سهشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸
گل سوری (ترانه)
در شادی روچشام بسته میشه
بلبلی دیگه به باغم نمیاد
دیگه گنجشکی سُراغم نمیاد
آتیش تب میگیره سینهی تنگ
دیگه فرهادمیمونه ، تیشه وسنگ
دُر نابی تو به دریای دلم
لذّت آبی به صحرای دلم
تو قشنگی مثل زُهره تو سپهر
مثل یک واژهی زیبا توی شعر
تو گل سوری ولطف چمنی
کی تو پیدا میکنی مثل منی؟
گل نازی و برام ناز میکنی
تو بایک خنده دلم باز میکنی
تو برای تشنه خود آب میمونی
راز زیبایی مهتاب میمونی
کاشکی پروانهی شمعت میشدم
با « سینا» کشتهی جمعت میشدم
رحیم سینایی مهرماه 1387
جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸
گل شاداب

چو شبنم شب مهتاب با تو باشم من
دعا کنم که سپیده طلوع ننماید
تمام عمر در این خواب با تو باشم من
هزار زخم به دل دارم از جفای کسان
کنون که دل شده بی تاب با تو باشم من
تو شمع روشن عشقی به جمع دل شدگان
درون حلقهی احباب با تو باشم من
درون سینهی «سینا» تو چشمهی عشقی
حدیث لطف خوش آب با تو باشم من
رحیم سینایی 28/4/1386
پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸
صبح ها
رُخ خود می شویم
وسپس
می فشارم لب را
بر لب شبنم پاک
که نشسته ست به روی گل سرخ
تا طراوت را
زیبایی را
من از این جام قشنگ
نوش جانم سازم
پس از آن
ازکتاب حافظ
غزلی میخوانم
تا به نور عرفان
تیرهگی را زدلم بزدایم
تا بیاموزم
مهر ورزی را
عاشقانه زی را
غزل دلکشی از شیخ اجل
زیر لب می خوانم
ودر این اثنی
نغمهی تار جلیل شهناز
وصدای ملکوتی بنان
کرده پُر حجم فضای خانه
روشنک
می کند دکلمه شعری زیبا
وه چه آغاز قشنگی دارد
روزهای عمرم
رحیم سینایی 17/7/1387
سهشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸
گُل ناز
غزلی پُرزِ راز میمانی
تو پُر از موج وچینی وشکنی
تُند رود هراز میمانی
تونباشی نوا ندارد چنگ
همه نُتهای ساز میمانی
همه دارند آرزوی ترا
مثل عمر دراز میمانی
هرکس از تو روایتی دارد
چون قنوت نماز میمانی
مثل دیوان حافظی تو لطیف
کی شوی بسته باز میمانی
آن سه بیتی زِ سعدی شیراز
تا ابد درفراز میمانی
من زمینی تو آسمان جاهی
تیز پَر شاهباز میمانی
نفسم درهوای تو گرم است
بهر« سینا» نیاز می مانی
رحیم سینایی 31/4/1388 5صبح
سهشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۸
دریای آرام
چقدر آرام !
چقدرآرام !!
چه وحشتناک آرام است آب امروز !!!
نه زیبنده ست آرامش برای آب
خروشی نیست
جوشی نیست
در این پهن دشت آبی آرام
خداوندا نه این دریاست ؟
در یغا همچو مرداب است .
که این سان بیرمق
افسرده در خواب است .
رحیم سینایی 1/8/1367
یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸
شهباز

ازچه در قلبم نشانی مهر خود
بعد ازآن از دوریت میسوزیم
تو مگر رزّاق قلبم نیستی
داغ هجرانت نمایی روزیم
*
یاد زیبایت درون خاطر است
میزند عشقت به سینه چنگها
میرسی از ره سوار آرزو
لحظه ام پُر میکنی از رنگها
*
کاش من را همسفر با خود کنی
ای فروغ روشن شب های من
تک سوار پُر غرور کوی عشق
دلنشین سرو سهی بالای من
*
کاش میروئیدی ای زیبا گلم
تو زخاک آرزوهای دراز
تا مریدت گردم ای الله عشق
پیش پایت خاک گردم در نماز
*
از شراب عشق او بیخود شدم
ساقیا از من پیاله باز گیر
خواست «سینا » گر ببیند یار را
گو پرّ پرواز چون شهباز گیر
رحیم سینایی 3/8/1387
سهشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸
خُفّاش *
زمین سرد
آسمان ابریست
تمام مردم این شهر
با نقاب شدند
نمی شود به کسی اعتماد دیگر کرد
همه دورنگ ودو رو
حیله باز ومکارند
دگر نشان تعامل زبینشان رفته است
شعورشان خفه در فکر های مستحجن
وذهنشان همه مسموم باوری کهنه ست
اگر به مهر تو با کس دم از سخن بزنی
ترا به جرم هزاران گناه ناکرده
به چوب نفرت وتکفیر مینوازندت
امان نمیدهند نمایی بیان خویش تمام
چرا که حکم تو از پیش میشود تعیین
ولی چه باک زآهن که کورهها دیده ست
وضربه از دهن پُتک بیامان چیدست
مرا چه باک اگر احمقان نفهمندم
مرا چه درد اگر دیوها ببندندم
کلام من همه از باوری خرد خیز است
از آن به قلب پلیدان چو خنجری تیز است
پیام دهید به خفّاش نور میتابد
برو به دخمه که خورشید ما نمیخوابد
یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۸
شراب باقی
در ساغر ما بریز ساقی
بر مرکب عشق او سوارم
مانند رسول بر بُراقی
فرخنده تر از تولّد او
هرگز نفتاده اتّفاقی
زیباتر ار آن کمان اَبرو
اَُستاد به پا نکرده طاقی
تاپرده بگیرد از رخ خویش
با فرّ وشکوه وطمطراقی
گر جلوه کند جمال رویش
نی فتنه بماند ونفاقی
خواهم که شوم مُرید کویش
افکار بلندو راه شاقی
«سینا» به امید روی جانان
پُر گشته دلش زاشتیاقی
نصیحت
ریشه داری سخت
در مسیل ریگزار خشک
تا که ازسیلاب می نوشی
تا که از شنزار می جوشی
دانهی تلخی ثمر داری
رهنمودی تازه ات گویم
از زلال چشمه ساران نوش
در کنار جوی ها میجوش
تا که عطری پونه گون یابی
رحیم سینایی 1375
چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸
قاصـد
كوله باري شُـعور مي آيـد
سينه اش پُر زعشق محرومان
دردمنـد و صبـور مي آيــد
تك سـواري زشـهر آگاهـي
اُسـتوارو غيـور مي آيـد
برلبش نكتـه هاي نـورانـي
ديدم از فصل نـور مي آيـد
سـر به جيب تفكّرش ديـدم
نكتـه دان فكـور مي آيــد
مست از بـاده هاي عرفانـي
با شـراب طهـور مي آيـــد
پيـرهن سبزو رُخ شقايق گُون
خوش بهاري زدُور مي آيـد
مژده اينك دهيد بر «سينــا»
فصل سـبز سُـرور مي آيـد
رحیم سینایی زمستان1374
دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸
سوسن باغ

نالم زسکوت تو این آه و فغان تاکی؟
یغماگر پاییزی بر باغ هجوم آورد
ای دولت فروردین این جور خزان تاکی؟
برگنگرهی کسری فریاد زند جُغدی
این شیون دهشتزا درگوش زمان تاکی؟
دانم که خرد ورزی آتش زند ایمانم
چون برّه زنادانی پابند شبان تاکی؟
باید زپی دانش تا ملک ثریّا رفت
ای حرص قناعت سوزدائم پی نان تاکی؟
من چشم به ره دارم تا باز تو باز آیی
در حسرت دیدارت آرامش جان تاکی؟
ای باد صبا بازآ روعُقده گشایی کن
در باغ دل« سینا »گل بسته دهان تاکی؟
رحیم سینایی 5/6/1387
چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۸
نوروز88
باز از آسمانمان کوچید
عطش تشنگی به جان افتاد
آسمان تیره رنگ وپُر دود است
وهوا دم گرفته وسنگین
آه شاید به خواب باید دید
بارش ابر ویک کمان رنگین
وه که نوروز این کهن آیین
درغیاب گل وگیاه آید
در بهاری که نیست سبزه وگل
می شود شاد بود وخوش ؟ شاید
کاشکی آسمان بخیل نبود
تا که سر سبز دشت میدیدیم
میدویدیم تا به دامن کوه
گل وحشی و پونه میچیدیم
دی وبهمن گذشت با خشکی
حرف باران وبرف سنگین نیست
ای دریغا که فرودین امسال
برتنش جامه های رنگین نیست
آه نوروز عید زیبایی
کاشکی در بهار وسبزه وگل
سال دیگر تو پیش مان آیی
رحیم سینایی 22/12/87
چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۷
نادم

گفتا: به نفع است ........ گر کاربندی
گفتا :غنیمت ........... .. دان دوست یابی
چون فرصتت رفت ........دیگر نیابی
یک روز اشکی ............آید به چشمت
یک حسرت تلخ ...........آرد به خشمت
گویی توبا خویش ......... قلبش شکستم
درب وفا را ................بروی ببستم
من مست ومغرور ..........او درخضوع تاک
از کینه من پُر .............او شبنم پاک
از راستی گفت ..............بی اعتنا من
او از خدا گفت ...............دور از خدا من
می خواست من را ......... می جست یاری
سوزاندم اورا .............در بیقراری
او مهر می خواست ......... کردم جفایش
ارزش ندادم ..............لطف وصفایش
او راست می گفت ......... من زور بودم
برحسن صورت ..............مغرور بودم
درد ودریغا ..................رفت آن شبابم
زاندوه تلخی ..................در التهابم
از کردهی خود ..............اشکم روان است
آن خاطر سبز .................آرام جان است
خواهم نشانی .............. از او بگیرم
در فصلی از عمر ............ فصلی که پیرم
امروز نادِم .............. درعُزلت خویش
آن نامه ها را .............. بنهادهام پیش
می آید اشکی .............. اینک به چشمم
کردار دیروز .................آرد به خشمم
رحیم سینایی 30/5/1387
پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۷
جَنگ
فصل شکار نیست
زین رو چرا؟
روغن زنی ونرم وروانش همی کُنی
از بهر کُشتن کسی ست ؟
پسر - آری پدر
پدر – هرگز مباد
آیا خُصومتی میان شما روی داده است ؟
باخون عزیز ، کینهی دل شُسته میشود ؟
نامش که هست ؟
این دشمنی زکُجا ریشه یافته است ؟
ساکت شُدی چرا ؟
سر بَر نمیکُنی که مرا پاسُخی دهی
شاید به جَنگ میروی ای خوب و مهربان
پسر - آری پدر
پدر – انگیزه روشن است ؟
خاموش ماندهای
با من سخن بگو
آن را که بهر کُشتن اوعَزم کردهای
یکبار دیدهای ؟
نامش شنیدهای ؟
یا آنکه خیر ، هر که شود کُشته فرق نیست
یکدم بخود بیا
چشمت بهم گذار
آن مُرغ فکر را
خارج کُن از قفس
پرواز دِه در آسمان تَفکّر ، سپس ببین
جَنگ از برای چیست ؟
جَنگ از برای کیست ؟
پایان جَنگ چیست ؟
رحیم سینایی 17/10/1366
شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷
دوبیتی 4

ندانند از ازل باده پرستم
نوازندم به چوب وسیلی ومشت
از این غافل که من مستم که هستم
***
عجب حال نزاری دارم ای دوست
دل غمگین فگاری دارم ای دوست
بهار باغ دل دیری نپایید
خزان ماندگاری دارم ای دوست
***
بهارم را خزان تاراج کرده
غمی مانا دلم آماج کرده
به دست شاه دل نبوَد امیدی
بُرش آن را به آس خاج کرده 22/4/1387
***
خدا احساسمان را کاستی ده
سپس تعلیم عقل وراستی ده
بسوزان ریشهی جهل درون را
زدانش آنچه را که خواستی ده
24/4/1387
جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷
شوق دیدار

من وماه وستاره هر سه بیدار
نسیم وشبنم وصوت شباهنگ
هوا آب وصدا گردیده همسنگ
گل یاس واقاقی گوش تا گوش
پرندی ژالهگون بگرفته بر دوش
به شاخ بید بُن گنجشک خاموش
به آوای وکان داده فرا گوش
فروغ شمع وشور رقص شیرین
تن پروانه سُوزد یار دیرین
شب ودلواپسی وبیقراری
دل و بیتابی وچشم انتظاری
هزاران اختر از چشم شب افتاد
دل بیچاره در تاب وتب افتاد
خُروس باغ همسایه به آواز
به بزم حسرتم شد نغمه پرداز
طلوع فجرومرگ شام تیره
دوچشمانم به راهش مانده خیره
شب دیدار تا بر دل زَنَد نیش
خلاف وعده کرد یار جفا کیش
رحیم سینایی 12/9/1374
شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷
شاعر
گه تلخ مَیَم خمار بخشم ...................شهدی به لب نگار بخشم
گه مثل بنفشه تیره پوشم .................مانند خُم از درون بجوشم
گه مثل ستاره بر سپهرم.................. پاشیده به خاک نور مِهرم
گه تیشهی تیز دست فرهاد................ نقشی که به روی سنگ افتاد
گه سوسن ده زبان خاموش ...............گه صوت قناریم بَرَد هوش
گه والهی دشت بی قراری ................لیلا صفتی به پرده داری
گه شبنم پاک بر لب خاک ................ابری که برفته اوج افلاک
گه نغمهای از گلوی بلبل .................گه شانهی بادو موی سنبل
گه خنجر تیز ابروی یار ..................لشکر مُژه گان گرم پیکار
گه خال نشسته بر لبانم ...................گاهی زفراق در فغانم
دریایم وموج وبی قراری .................گه کوه صفت به پایداری
گاه از غم دل ترانه سازم................. ریزد غزل ازنوای سازم
گه سعدیم وبه گرد دنیا .....................خیّام و رُباعیات زیبا
گه مثل امید نا امیدم ........................چون بسته دریچهای که دیدم *
گه شاملوام ودشنه در دیس ** ...........گه رستم و حقه های ابلیس ***
گه رودکی وفروغ ونیما ...................گه خوش سخنی مثال«سینا »
رحیم سینایی 3/6/1387
*اشاره ای به یکی از اشعار مهدی اخوان ثالث م امید (امروز دلم شکسته وخسته ست زیرا یکی از دریچه ها بسته ست )
**نام شعری از احمد شاملو
***اشاره به تراژدی رستم وسهراب گویند چون رستم به هویت سهراب پی برد باچشم گریان از درگاه الهی شفای سهراب می طلبید شیطان ظاهر شدو پارچه سیاهی به او نشان داد وگفت اگر این پارچه سفید شد سهراب هم شفا می یابد و بذر یأس از استجابت دعارا در دل رستم کاشت.
دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷
پلک سنگین خیال
میبرد من را
تا بُلندای خیال
میکشاند به یکی وسعت دشت
مینشاند
به لب چشمهای از شبنم ونور
میکند سیرابم
وسپس
میبرد دامن کوه
دردل جنگل سبز
مینشینم به تماشای ستیغی از کوه
که از آن
آبشاری زطراوت جاریست
مینشیند به سرو جان وتنم
قطراتی از آب
بوسه باران طراوت شدهام
میهمان طرب وروح سخاوت شدهام
پرتوی از خورشید
تن من میشوید
ودر اطرافم
ابر ذرّاتی از آب
نور را میشکند
وهوا جامهی رنگین شده است
پلک زیبای خیال
وه چه سنگین شده است
رحیم سینایی 1/9/1387
شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷
قیام او
اوکه پُر بود از یقینی ناب
چه کسی همچو او توان دارد
تا دوصد زخم را بیارد تاب
هیچ کس مثل تو نفهمیده
هدف راد مردی تو چه بود
همه دادند شرح های زیاد
کی؟ کجا ؟پرتوی زحس تو بود
همه رفتند راه بیراهه
چشمشان مست ظاهر افعال
نابی کار تو نفهمیدند
که چرا گشته بهترین اعمال
صُحبت از آب وتشنگی کردند
ذهنشان در حدود جسم تو ماند
جوهر روح تو غریب افتاد
هیچ کس اصل قصهی تو نخواند
ما چو کوریم قصهی تو چو پیل
دستها میکشیم هر طرفی
هر کسی در حدود احساسش
میزند بر مراد خود هدفی
قرن ها از قیام تو بگذشت
ما هنوزیم در همان ابهام
پر زحس تو لیک بیخردیم
پس به احساس میکنیم اقدام
ما به حُرّیت تو بیگانه
لیک گریان که از عطش تَفتی
هرگز ازخود دگر نپرسیدیم
که چرا این گزینه را رفتی
رحیم سینایی 23/10/1387
شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۷
ماه من

از جفایت خون به چشمم میکشم
من وفا ریزم وتو بذر جفا
خرمن عمرم بسوزی بیصفا
بی خبر هستی زحال وروز ما
از غم دردِ فراق وسوز ما
کی شناسی داغ بردل ، لاله را
شرم روی و ، واژگون آلاله را
آه کی دانی که مجنونی چی است
همنشین آهوی صحرا کی است
میکنی شیرین من لختی درنگ
تا ببینی زحمت نقشی به سنگ
کی بدانی زحمت گل کاشتن
زخم خارش مرحمت پنداشتن
هیچ خواندی نوحهی پروانه را
رقص مرگ عاشق دیوانه را
هیچ میدانی چه زیبا دست باد
شانه اش در بید مجنون مینهاد
تا بیاویزد زچهرش موی را
جلوه بخشد قامت جادوی را
برجبینت خوانده بودم لایقی
شمهای گفتم زعشق وعاشقی
ماه من مهتاب شب های بلند
برگل شببوی « سینا» هم بخند
رحیم سینایی 5/6/1387
جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۷
عشق آن تابلو زیباست
ونفهمید که عشق
مثل الماس تراشیده پُر از ابعاد است
تو فقط دانستی
چونکه نایاب ترین الماسی
دوستت میدارم
ای که احساس مرا میفهمی
ای که میدانی عشق
مثل یک مثنوی شورانگیز
پر زِ ابیات قشنگیست
که هریک از آن
معنی ناب ولطیفی دارد
عشق آن تابلو زیباست
که در آن پیداست
گذر سخت زمان دوری
گذر ساعت وصل
به یکی چشم زدن
روح مشتاق وستایشگر دوست
لب خندان و رضامند نگار
ناز معشوق ونیاز عاشق
بارش گریه شوق
سرخی شرم حضور
پیچش موی بلند
دور انگشت نوازشگر یار
لذت بوسیدن
طپش تند نفس وقت وصال
همدلی همنفسی همکاری
روح ایثار وصبر
وقت ناهمواری
وهزاران تصویر
که تو در یاد آری
ای که در مرتبه ومعنی عشق
قافله سالاری
رحیم سینایی 10/10/1387