میزدی حرف و من
محو آن چهرهی زیبا و قشنگِت بودم،
و نمیدانستم
ساقی چشم
تو آرام و مُدام
بادهی
کهنه ی شیراز درون رگ من میریزد
تا به
خود آمده دیدم مستم
تو نفهمیدی
که ، در چه حالی هستم
وقتی
احوال مرا پرسیدی
واژهها
بر لب من شعر شدند
و من اینگونه
جوابت دادم
گفتم ای
ناز ترین دختر شهر
مگر از
خطهی شیراز گذر کردی که
بادهی
کهنهی به چشمت دادی
که مرا
مست کُند
و دل از دست کُند
تو از این
طرز بیان اندکی حیران ماندی
گفتههایم
تو تعارف خواندی
و خدا میداند
شاید از حس
نهانی که تو در طرز نگاهم دیدی
زار
پنهان شده در حرف مرا فهمیدی
چشم خود
پوشیدی
پس از آن
روز زچشمم نگهت دزدیدی
غنچهی
عشق مرا گُل نشده
نا به هنگام
خزان گونه ز ِشاخه چیدی.
آه ای
نازترین دختر شهر
مگر از رویش
عشقت به دلم رنجیدی ؟
رحیم
سینایی 20/خرداد/1403
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر