ای خوش آن لحظه که مستم می کنی
مست صهبای الستم می کنی
سوزمی بخشی تو بر آوای من
سوز جانسوزی که دارد نای من
نام تو آید پیا پی بر لبم
روشن از روی تو گرد هر شبم
من به تو دل دادم وتو دلبری
رو به هر سویم که خواهی می بری
شد رضایم در رضای تو پدید
میوه امیدم از باغ تو چید
تو تناورسرو باغم بوده ای
در شب تیره چراغم بوده ای
ماهتابی تو دراین تیره سپهر
نور می بخشی بمن مانند مهر
با نگاهت می روم از حال خود
می ندانم هیچ از احوال خود
با خیالت خوش به پرواز آمدم
سرخوش از آن نغمهء ساز آمدم
فارغم از هر کمیّ و کاستی
چون چنینم بی تعلّق خواستی
حال من مجنون که جز لیلا ندید
هر چه جز لیلا به چشمش ناپدید
آنچه می بینم جمال روی توست
هر چه زیبا پرتوی از سوی توست
ای خوش آن آنی که دمسازم کُنی
مَحرم اَسرار و ، هَمرازم کُنی
لب گشایم من ، وَ تو گویی سُخن
آنچه می گویم تو می گویی ، نه من
من نه من هستم، نه تو تو، ماشدیم
روح در یک قالب و ، یکجا شدیم
رحیم سینایی 15/4/1387
مست صهبای الستم می کنی
سوزمی بخشی تو بر آوای من
سوز جانسوزی که دارد نای من
نام تو آید پیا پی بر لبم
روشن از روی تو گرد هر شبم
من به تو دل دادم وتو دلبری
رو به هر سویم که خواهی می بری
شد رضایم در رضای تو پدید
میوه امیدم از باغ تو چید
تو تناورسرو باغم بوده ای
در شب تیره چراغم بوده ای
ماهتابی تو دراین تیره سپهر
نور می بخشی بمن مانند مهر
با نگاهت می روم از حال خود
می ندانم هیچ از احوال خود
با خیالت خوش به پرواز آمدم
سرخوش از آن نغمهء ساز آمدم
فارغم از هر کمیّ و کاستی
چون چنینم بی تعلّق خواستی
حال من مجنون که جز لیلا ندید
هر چه جز لیلا به چشمش ناپدید
آنچه می بینم جمال روی توست
هر چه زیبا پرتوی از سوی توست
ای خوش آن آنی که دمسازم کُنی
مَحرم اَسرار و ، هَمرازم کُنی
لب گشایم من ، وَ تو گویی سُخن
آنچه می گویم تو می گویی ، نه من
من نه من هستم، نه تو تو، ماشدیم
روح در یک قالب و ، یکجا شدیم
رحیم سینایی 15/4/1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر