یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

ای خوش آن لحظه


ای خوش آن لحظه که مستم می کنی
مست صهبای الستم می کنی
سوزمی بخشی تو بر آوای من
سوز جانسوزی که دارد نای من
نام تو آید پیا پی بر لبم
روشن از روی تو گرد هر شبم
من به تو دل دادم وتو دلبری
رو به هر سویم که خواهی می بری
شد رضایم در رضای تو پدید
میوه امیدم از باغ تو چید
تو تناورسرو باغم بوده ای
در شب تیره چراغم بوده ای
ماهتابی تو دراین تیره سپهر
نور می بخشی بمن مانند مهر
با نگاهت می روم از حال خود
می ندانم هیچ از احوال خود
با خیالت خوش به پرواز آمدم
سرخوش از آن نغمهء ساز آمدم
فارغم از هر کمیّ و کاستی
چون چنینم بی تعلّق خواستی
حال من مجنون که جز لیلا ندید
هر چه جز لیلا به چشمش ناپدید
آنچه می بینم جمال روی توست
هر چه زیبا پرتوی از سوی توست
ای خوش آن آنی که دمسازم کُنی
مَحرم اَسرار و ، هَمرازم کُنی
لب گشایم من ، وَ تو گویی سُخن
آنچه می گویم تو می گویی ، نه من
من نه من هستم، نه تو تو، ماشدیم
روح در یک قالب و ، یکجا شدیم
رحیم سینایی 15/4/1387

هیچ نظری موجود نیست: