در جان من خسته زشادی اثری نیست بر قامت آزادهی سروم ثمری نیست
زآن روز که ما مِهر تو در جان بنشاندیم در دل هوس و میل به یار دگری نیست
زافسانهی زاهد نشوم خام چو دانم رفتم چو از این خانه در آنجا خبری نیست
مَفروش به ما فخر تَمَوّل تو نگون بخت در نزد من این کاخ تو غیر از کپری نیست
هر کس که دلش بست به آیین تقیُّد از عقل تهی گشته و او را بصری نیست
از تیرگی این شب وحشت به هراسم ای وای گر این شام سیه را سحری نیست
بسیار زده لاف بصیرت همهی عمر در ذات خذف رد و نشان از گُهری نیست
آشفته مشو هر که کند عیب تو «سینا» هر کو که کند ذم تو او را هنری نیست
رحیم سینایی 24/اردیبهشت
1400
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر